#گوتن_پارت_73

مونده بودم چی معرفیش کنم که خودش بعد از مکث طولانیم در ادامه ی حرفم گفت:

- بادیگاردشون.

ناراضی و عصبانی نگاهش کردم. انگار می مرد اگه چیزی نمی گفت! هر چند چیزی نداشتم که برای معرفی کردنش بگم. آخه چی باید می گفتم؟ می گفتم این نیروان ِ یک عدد سر خر؟

روناک هنوز تو همون حالت تعجبش مونده بود منتها با لبای بسته.





داشتم فکر می کردم آرشان رفته یکی رو پیدا کرده که کپ خودشه، هر دوتاشون سرد و مغرور و غد، و هر دوتاشون کلا یه کار بلدن انجام بدن.

آرشان فقط پوزخند می زنه و این نیروان هم فقط سرفه می کنه که تقریبا نقش پوزخندای مسخره ی آرشان رو داره.

از فکرم نیمچه لبخندی رو لبم جا خوش کرد. از سیل افکارم جستی زدم و اومدم تو دنیای واقعیم.

روناک سر بسته یه چیزایی در مورد آرشان و عمویی که بعد از سالها پیدا شده با کلی ادعا و ... می دونست. در مورد آرشان بهش گفته بودم که چون عموم دیگه قیم ام محسوب می شه و یه جورایی سرپرستمه بخاطر همون با ارشان ازدواج کردم و یه مشت چرت و پرت دیگه!

از روناک دور بودم اما توی اینترنت با هم حرف می زدیم و من درست تو بدترین حال روحیم بودم. با این که روناک هیچی از قضیه زندگیم نمی دونست اما سعی می کرد منو بخندونه و حتی از پشت قاب شیشه ای گوشیش انگار تونسته بود حال واقعی من رو بفهمه!

روناک البته عاشق رمان خوندنه. بخاطر همین چرت و پرت هایی که تحویلش دادم رو به راحتی باور کرد. هر چند که پاپیچ شد آرشان رو ببینه و وقتی دیده بودش کلی از تخیلات رمانی اش گفته بود که:


romangram.com | @romangram_com