#گوتن_پارت_170

نفس اینا رو بهت نمی گم که بخوام قصه قهرمان از خودم بسازم یا هر چیز دیگه ای. اینا رو بهت گفتم که بدونی چجوری به اینجا رسیدم تا قبل از این که حرفای اصلیم رو بزنم قضاوتم نکنی!

هنوز نگاهش پایین بود و سر سنگین. اما از گوشه ی چشم منو نشونه گرفته بود، نه گل های روی فرش رو.

- نفس من اون هیولایی که ازم تو ذهنت ساختی نیستم. اینا همه ی ماجرا نبود ولی در حد مقدمه فعلا کافیه. پاشو یه چیزی بخور ناهار هم نخوردی. اینم قرص سرماخوردگیه تو راه گرفتم حتما بخور گلو دردتم خوب شه.

اه! عین توپ فوتبال هی ادمو شوت می کنن این ور اون ور! حتی ظرفیت اینو داشتم که بگن یه تیکه الماس تو کبدت گیر کرده یه عالمه قاچاقچی دنبال اینن که تیکه تیکه ات کنن الماسو در بیارن!

- پس اصل ماجرا چیه؟ آرشان مگه فیلم هشدار برای کبری یازده اس یا من شرلوک هلمزم که باید کشف کنم چه اتفاقی داره میوفته! دارم خل می شم دیگه. فیلم پلیسیه انگار ! منم شخصیت اصلیم لابد. اوهوک!

یه لبخند با مزه زد و بی هیچ حرفی رفت بیرون. نا امید به پنجره درست همون جایی که ارشان نگاه کرده بود، خیره شدم و منم رفتم تو فکر.

ساعت پنج بعد از ظهر رو نشون می داد. از روی تخت از پنجره ی باز دریا مشخص بود. امواج دریا بهم چشمک می زدن.

دلم می خواست برم لب دریا و از طرفی خوابم میومد. دراز کشیدم رو تخت برا این که تصمیم بگیرم کدومش رو انجام بدم که خوابم برد.

با شنیدن سر و صداهای بلندی رشته خوابم پاره شد و از خواب پریدم. هوا تاریک شده بود. باد ملایمی میومد و پرده رو عقب جلو می کرد.

از جا بلند شدم. لای در رو آروم باز کردم و بیرون رو سرک کشیدم.

چند نفر در حال رفت و آمد بودن و وسیله های الکترونیکی ای رو جابه جا می کردن که نمی دونستم چی ان! هر از گاهی صدای خش خش بیسیم یکی از اینا که داشتن وسیله ها رو می بردن میومد.

احتمالا همون همکارای نیروان و محمد بودن. درست و حسابی که به آدم نمی گن چی شده.


romangram.com | @romangram_com