#گوتن_پارت_169
مردی که دیوونه وار دوسش داشتم، هر کاری می کردم که شبیه اون بشم. حتی ارزوی بچگیام بود.
یه جوری به زمین خیره شده بود که انگار می خواست حرفاشو از بین گل های ریز و کلاف های بافته شده توی فرش در بیاره!
- یکم که بزرگتر شدم حس کردم رفتاراش عجیب غریب شده،
یعنی بابای من همون آدم بود اما من بیشتر متوجه می شدم یه چیزایی هست که من ازشون بی خبرم. چیزایی که باعث شده کسی باهام دوست نشه یا به خاطر پول بیان سمتم و بعد از یه مدت...
نگاشو دوخت به پنجره. ردپای بارون کم کم حضور یه بارون تند و تیزو خبر می داد.
- هر چی بزرگتر می شدم بیشتر ازش متنفر می شدم و بیشتر از اون خودم که چرا حرف اون روز دوست صمیمیم مصطفی رو جدی نگرفتم و باهاش دعوا هم کردم. هر روز که می گذشت یه چشمه ی جدید از دسته گل های بابا برام رو می شد و من بیشتر ازش دور می شدم. دور و دور تر. سعی می کرد بیاد سمتم ولی من ازش فاصله می گرفتم. سعی می کرد منم بکشونه تو راه خودش و مثل خودش کنه اما من انگار جنسم با جنسش فرق می کرد. چهارده پونزده سالم بود که کار پیدا کردم؛ مصرانه تصمیم گرفته بودم روی پای خودم وایستم و یه زندگی مستقل از اون و مال حرومی که وارد زندگیش می کرد داشته باشم. پدرم بود، من انتخابش نکرده بودم که منم بخوام حذفش کنم از زندگیم!
از شاگرد مکانیکی شروع کردم، بعد از مدرسمون دیگه برای کلاس فوق العاده نمی موندم و یه راست با همون لباسا می رفتم سر کار.
بالاخره یه روز فهمید؛ اول دعوام کرد بعد سعی کرد با کتک و زور منصرفم کنه ولی نتونست، حتی زبون ریختنو هم امتحان کرد ولی من دستشو خونده بودم.
کم کم مجبور شد واسه اینکه یکم بهش نزدیکتر شم و بیشتر از اینی که هستم ازش فاصله نگیرم رضایت بده، اما فقط من می دونستم اون یه دیکتاتور بالفطره است. هر چند بدون رضایت اون هم من کار خودم رو انجام می دادم. دو سال تو یه مکانیکی کار کردم و انقدر پول در آوردم که تونستم یه مغازه ی کوچیک اجاره کنم و با کمک استاد کار مکانیکی ام که یه مقدار پول بهم قرض داده بود، لوزام تحریر برای مغازه ام خریدم و یه کاسبی کوچیک راه انداختم.
یواش یواش تونستم همون مغازه رو بخرم و پول قرضی رو پس بدم. کم کم یه مغازه شد دوتا و یکی دو تا کمک کار مثل شاگرد گرفتم.
کسی باورش نمی شد یه پسر جوون بیست و یک ساله بتونه خودش این طوری مستقل باشه.
یه روز که برای خریدن جنس رفته بودم بازار با یه نفر آشنا شدم؛ می گفت از جنم و شجاعتم خوشش اومده، بهم پیشنهاد داد که من کالاهای اون رو بفروشم و یه درصدی هم بگیرم برای سود. خلاصه می کنم که می دونم علاقه ای به شنیدن این حرفا نداری؛ بالاخره صاحب یه کارخونه لوازم تحریر شدم.
romangram.com | @romangram_com