#گودبای_تهران_پارت_143

-در مورد چی؟!

+خواهره امیررضا

ی لبخند زدمو گفتم: جلوش کم‌نیار هرچی گفت محکم جوابشو بده

+منکه کم‌نمیارم ولی میترسم چند وقت دیگه بهم بگن احتررررام مادر واجبه

زدم زیره خنده : چقدر منو بیکار فرض کردی که برم زن بگیرم ها؟ من تازه دارم از دست تو راحت میشم

به بیرون خیره شدو گفت : دلم ی خونواده میخاست...‌ی مامانِ مهربون....ی بابای مهربون تَر

حالا نوبت من بود که سکوت کنم....این حرفاش منو دیوونه میکرد

+میدونی سیاوش.....گاهی اوقات به دختره نصرت خانم حسودیم میشه....خیلی هوای دخترشو داره....نمیزاره اب تو دلش تکون بخوره

دستامو سفت به فرمون فشار میدادم

خیلی بده تموم دردو غمه زندگیت ماله ی ادم ِ نمک نشناس باشه....انگار چشماش کوره این دختر اصلا نمی بینه چقدر فکرو ذکر منو درگیر کرده

با طعنه گفت: چرا دستاتو فشار میدی...چیه نکنه حالت خوب نیست؟ ولش کن اصلا برگرد خونه....من اصلا نمیخوام مراسمی بگیرید

ی نفس عمیق کشیدمو گفتم: خیلی دلت میخواد منو سگ کنی نه؟!

+نه....مگه دیوونم فقط دارم خیلی عادی باهات صحبت میکنم


romangram.com | @romangram_com