#گلشیفته_پارت_13
هانیه گفت_رفتیم در خونشون نبودن همسایشون گفت رفتن امریکا.نه شماره نه ادرسی ازشون داشتن.
بغض داشت از درون منفجرم میکرد ولی نمیخواستم جلوی بقیه گریه کنم .سریع دوییدم تو اتاقم.ولی اخرین لحظه صدای عمو سهراب و شنیدم که گفت_دختر نمیتونی یه دقیقه زبون به دهن بگیری؟
در و بستم و رفتم رو تختم خوابیدم و گریه کردم .حس تلخ طرد شدن و از همون بچگی احساس کردم.خیلی حس مزخرفیه .خیلی.
از اون شب یه هفته گذشت و بازم هیچ خبری از خونواده فراری من نشد.اون شب بعد از شام عمو سهراب ازهممون خواست که تو سالن جمع بشیم.نمیدونستم قراره چی بشنویم ولی میدونستم احتمالا راجبه منه.اگه اونا هم منو نمی خواستن کجا باید میموندم؟تو خیابونا.
با پاهایی لرزون و دلی نگرون با هانی رفتیم و نشستیم.حسام با سرعت از کنارمون رد شد و پرید رو مبل و چهارزانو نشست رو مبل.امیر سام ولی اروم و اهسته اومد و نشست کنار حسام.عمو و خاله با هم اومدن و خاله یه سینی چایی دستش بود.همه نگاه ها به عمو سهراب بود.که بالاخره یه نگاه بهم انداخت و به حرف اومد.
عمو سهراب_گلشیفته جان .عزیزم خودت میدونی که خیلی تلاش کردم تا خونوادت و پیدا کنم.هرجایی که فکرش و بکنی گشتم.جاهایی که تو حتی خبر نداری.اینجا هم که کسی رو ندارین یا شماره ای ادرسی.بهت حق میدم با این سن چیزی ازشون ندونی.میدونی من و خاله فاطی تصمیم گرفتیم که اگه تو راضی باشی از این به بعد اینجا و با ما زندگی کنی.تو واسه من با هانیه هیچ فرقی نداری.به دل هممون نشستی.خب حالا عمو جون نظرت چیه دوست داری با ما و اینجا زندگی کنی؟
تعجب کردم .فکر نمیکردم که همچین حرفایی بشنوم.یعنی اونا حاضرن با داشتن سه تا بچه مسئولیت منم به عهده بگیرن.یعنی باید از این به بعد به این خونواده جدید عادت کنم.یعنی باید به جای شیدا بگم هانی.پس مامان و بابای خودم چی؟نگاهم از صورت خندون هانیه و شوخ حسام گذشت و رو امیر سام متوقف شد.ناراحت بود؟نبود .متعجب بود و بهت زده.شاید اونم باور نداشت.ولی اگه ناراحتم بود مهم نبود .چون من جایی رو نداشتم غیر از اونجا.
چی میگفتم؟میگفتم نه عمو جون مزاحمتون نمیشم همون تو خیابون میخوابم.مرسی.
با لبخندم ازشون تشکر کردم.خاله فاطی گفت_مطمئنم بچه ها هم از تصمیم ما خوشحالن که یه خواهر دیگه بهشون اضافه شده.
بچه ها ما تصمیم گرفتیم اتاق مهمان رو واسه گلی اماده کنیم.گلی دیگه نمیخوام اینجا احساس غریبی کنی.باشه؟
چی میخواستم بهتر از این.فردای اون روز با عمو خاله و هانی رفتیم خرید و در کمتر از سه روز اون اتاق ساده بی روح تبدیل شد به یه اتاق دخترونه ناز.اتاق با کاغذ دیواری به رنگ صورتی و خاکستری در اومد با پرده های صورتی.یه تخت خوشرنگ خاکستری و کمد خاکستری .میز تحریر و کلی عروسک.کلی لباس و وسیله های لازم یه دختر بچه 11 ساله.قرار شد پروندم و از مدرسه قبلیم بگیرن و یه مدرسه راهنمایی نزدیک خونه با هانیه ثبت نام کنند.قرار شد به فامیل و اشناهاشون بگن که خونواده من رفتن امریکا ولی چون محیط اونجا رو مناسب سن من ندونستن و ما هم اینجا کسی رو نداریم و از اونجایی هم که از دوستان خانوادگی عمو اینا هستیم من اینجا موندم و خانوادم چند ماهی یه بار میان ایران که منو ببینن.نمیدونم شاید دلیل مسخره ای بود ولی به هر حال بهتر از دزدیده شدن و ول کردنم تو بیابونا و طرد شدن بود.
دیگه واقعا به خونواده جدیدم عادت کرده بودم به حسام شوخ و شیطون به هانی مهربون به عمو و خاله ای که هیچی واسم کم نذاشتن حتی به امیر سام که همیشه جدی بود و ساکت ولی دل خیلی مهربونی داشت که اینو من با تموم بچگیم فهمیده بودم
روزها گذشت و گذشت تا رسید به الان هفت سال بعد.الان من گلشیفته یه دختر 18 سالم.تو تموم این سالا این خونواده جدیدم واسم از همه دنیا عزیزتر بودن.انقد دوسشون دارم که حاضرم واسشون جون بدم.تو این سالا خیلی چیزا عوض شده.من و هانیه با هم درس خوندیم و هردومون کنکور دادیم و هردومون هم کاردانی کامپیوتر قبول شدیم.یه جا باهم.خیلی خوشحالم.خیلی.
امیر سام دیگه اون پسر دراز و لاغر مردنی جوش جوشی با صدای خروسی نیست.الان به لطف باشگاه و ورزشای سنگین و رژیمای مختلف تبدیل شده به یه پسر قد بلند و چهار شونه با استایل خیلی رو فرم.لا مصب هرچی بپوشه تو تنش شیکه.صورت معمولی داره.چیز خیلی زیبایی تو صورتش نیست ولی یه جذابیت خاصی تو صورتشه.پوست گندمی موهای خوش حالت قهوه ای سوخته .بالاخره انقد درس خوند و خوند تا تبدیل شد به مهندس.فوق لیسانس مهندسی شیمی.هم خودش هم فرید صمیمی ترین دوستش.هردو شون در کنار درس خوندن یه شرکت تولید لوازم ارایشی هم تاسیس کردن و خیلی موفقن.فرید هم مثل امیر سام خیلی عوض شده هردو شون با هم درس خوندن و تلاش کردن .چیزی که تازگیا کشف کردم و اعتراف خود هانیه اینکه بهم دیگه علاقمند شدن.حسام هم شده یه جوون 20 ساله دانشجو.مهندسی معدن میخونه.حسام صورت زیبا و دختر کشی داره.اونم هیکل ساخته ولی امیر سام یه چیز دیگه است.چقد دوست داشتم بدونم الان شهاب چی میکنه.بالاخره به ارزوش رسید؟دکتر شده؟شایان چی ؟همیشه دوست داشت خلبان بشه.شیدا الان یه دختر 14 ساله جذاب باید باشه. اه..خدایا فقط ازت میخوام دیدارمون به قیامت نیفته...
یه نفس عمیق کشیدم و چشمم به ساعت افتاد انقد غرق خاطراتم بودم که نفهمیدم کی ساعت 1/5 شد.احساس گرسنگی میکردم.امشب بی خوابی به کلم زده بود.رفتم تو اشپزخونه و یه دونه کباب شامی برداشتم و در عین خوردن رفتم تو حیاط و رو تاب حصیری نشستم.تو فکرای خودم غرق بودم که در کوچه با ریموت باز شد و ماشین امیر سام اومد تو.
امشب با فرید شام بیرون بودن.این هنوز خونه نیومده بود؟از ماشین پیاده شد و اروم اومد سمت من.با تعجب نگام میکرد.بازم مثل همیشه خوشتیپ و جذاب.بوی عطرش از همینجا هم بیداد میکرد.خنده ی رو لبام و که دید با تعجب بیشتری نگام کرد و گفت_با جنا واسه هم جوک تعریف میکردین؟
یهو زدم زیر خنده که گفت_نه دیگه واقعا ترسوندیم.گلی خوبی به چی میخندی؟بسم الله...
_سلام.خفاش شب.الان چه وقت اومدنه؟
romangram.com | @romangram_com