#گل‌های_باغ_سردار_پارت_83

شقایق از این پیشنهاد قلباً خوشحال شد و به دهن کجی لادن که از حرصش بود لبخند زد.

***

صبح چهارشنبه، آخرین روز تمرین‌های فیزیوتراپی شقایق بود. مادر و خواهرهایش عصر روز گذشته به مسافرتی که از قبل برنامه‌ریزی شده‌بود، رفتند. شب همه در خانه‌ی همایون خان شام خوردند و زمانی‌که از رسیدن مسافران به مقصد خیالشان راحت شد به خانه‌های خود رفتند.

کوروش همچون یک بادیگارد تمام ده جلسه فیزیوتراپی را همراهی‌اش کرده بود. آخرین جلسه برای شقایق به سرعت گذشت. وقتی دستورهای آخر را از دکتر گرفت و به همراه برادرش از بیمارستان خارج شد، با تعجب موتورسیکلت آبی رنگی را در همان مکانی که قبلا شبیه‌اش را دیده بود، نظرش را جلب کرد. شقایق با شیطنت روبه کوروش که در حال باز کردن در ماشین برای او بود کرد و گفت: مثل این‌که این موتورها خیلی خطرناکه این یکی هم کارش به بیمارستان کشیده!

کوروش با تعجب نگاهی به شقایق انداخت و مسیر چشمان او را دنبال کرد. لحظه‌ای زبان کوروش بند آمد و نفس کشیدن برایش مشکل شد دو نفر مرد جوان کنار موتورسیکلت ایستاده بودند که به او و شقایق همچون دو موجود فضایی نگاه می‌کردند. کوروش با لکنت زبان به شقایق گفت: زود باش سوارشو، دیرمون شد، داریوش منتظره.

بدون این‌که به سمت آن‌دو جوان نگاه کند از پارکینگ خارج شد و با سرعت از جلوی بیمارستان گذشت. شقایق که از حرکات او سردر نمی‌آورد، لحظه‌ای کوتاه چشمش به دو مرد جوان که با تعجب آن‌ها، بخصوص شقایق را نگاه می‌کردند، افتاد؛ اما چون کوروش با سرعت از آن مکان دور میشد. نتوانست، چهره‌ی آن‌ها را با دقت ببیند. وقتی به‌قدر کافی از بیمارستان دور شدند. شقایق دستش را روی دست یخ زده‌ی کوروش گذاشت و پرسید: آن‌ها را می‌شناختی؟

کوروش در افکار آشفتهاش غرق بود که فشار دست گرم خواهرش او را به خود آورد، بنابراین جواب داد: نه عزیزم. فقط یک لحظه یاد روزی که تصادف کردی، افتادم.

شقایق با ترس پرسید: چطور؟ آن‌ها شبیه کسانی بودند که آن روز به من حمله کردند؟


romangram.com | @romangram_com