#گلهای_باغ_سردار_پارت_39
کوروش که با دختر کوچکش بازی میکرد، او را به همسرش سپرد و با نگرانی پاسخ داد: سلام داداش... خیره! این وقت شب اتفاقی افتاده؟
داریوش یک راست رفت سر اصل مطلب: بله. راستش باید فردا بری شمال پیش شقایق.
کوروش کنجکاوانه پرسید: خوب میرم؛ ولی برای چی؟
داریوش باید همه چیز را به برادرش میگفت، تا او بتواند، درست برنامهریزی کند: همین الان خانم آذری تماس گرفت و اطلاع داد که آقای رسولی نتوانسته؛ نه با همراه شقایق و نه با منزل تماس بگیره و چون فردا با او قرار داشته نگران شده. اینطور که گفته آنها هر ماه جلسه داشتند و گزارش کارهای شرکت و کارخانه و کارکنان را به وکیل میداده و با او مشورت میکرده. فردا هم باید او را ملاقات کند.
کوروش نگرانی برادرش را درک کرد: این که خیلی بده! آقای رسولی دقیقا یکی از همان افرادی است که نباید از مشکل شقایق خبردار شود.
داریوش: درسته؛ پس لطفا صبح زود برو و باهاش صحبت کن و بدون آنکه مشکوک بشه، راضیش کن قرارش را به وقت دیگهای موکول کند.
کوروش: باشه، شما نگران نباش. خوشبختانه او به خاطر فرار از نامزدی با فرهاد، هر چه من بگم گوش میکند.
داریوش: آره شانس آوردیم، اینطوری خیلی زودتر به خواستهیمان میرسیم. اول که نرگس این پیشنهاد را داد خوشم نیامد؛ اما الان متوجه شدم که این احمق بهترین وسیله برای رسیدن ما به هدفمان است.
romangram.com | @romangram_com