#گلهای_باغ_سردار_پارت_164
نرگس که به هدف زده بود با دستپاچگی ساختگی گفت: وای ببخشید یادم رفت که نمیخواهید کسی از این موضوع بویی ببره.
فرناز با تغیُر گفت: اصلا اینطور نیست بین من و اردشیر هیچ عشقی نبوده. بهتره شایعه سازی نکنید.
نرگس با لبخند گفت: نگران نباش من تا حالا به کسی نگفتم. راستش خودم هم تعجب کردم که اردشیر چطور دختر خوشگلی مثل تو را قبول نکرد؟
فرناز کلافه شد. نیش زبانهای نرگس تمامی نداشت. اینبار باید با یک جواب حسابی سر جایش مینشست: اشتباه میکنی عزیزم، این من بودم که برادر شما را رد کردم. فکر میکنم به همین دلیل تا به حال ازدواج نکرده.
نرگس باورش نمیشد که اردشیر به خاطر عشق فرناز این همه سال آواره شده باشد؛ اما خلع سلاح شده بود: عزیزم ناراحت نشو من چیزهایی را که شنیدم میگم تا آنجا که من میدونم اردشیر از ازدواج فامیلی دوری میکرد. بیشتر به این دلیل که دلش میخواست بچههای سالمی داشته باشه. خوب با این وجود دلیل شما برای رد کردن اردشیر چی بود؟
فرناز به تله افتاد و نمیدانست که چطور از جواب دادن طفره رود، پس با درماندگی گفت: نرگس خانم الان همسرم برمیگرده و من باید غذا درست کنم. بهتر نیست این بحث را همین جا تمام کنیم.
بدون اینکه منتظر جواب نرگس شود خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت: پس فعلا خداحافظ .
با قطع شدن تلفن نرگس گوشی بیسیم را روی تخت پرت کرد و با صدای بلند گفت: میمردی یک کمی بیشتر حرف میزدی تازه داشتم، به اصل مطلب میرسیدم. پس حقیقت داره که اردشیر تو را رد کرده و به همین دلیل با پدر بحثش شده؛ اما چرا از خونه رفته و دیگه برنگشته؟ اصولا باید بعد از رفتن فرناز اردشیر به خونه برمیگشت. مگه اینکه پدر خواسته باشه که دیگه برنگرده؛ اما همه میدونند، اردشیر خانه رو ترک کرده.
romangram.com | @romangram_com