#گل‌های_باغ_سردار_پارت_161

فرهاد که منتظر این برخورد نبود با من من جواب داد: ببخشید که مزاحمتون شدم... فقط یک درخواست کوچیک از شما دارم.

او همیشه در ازای لطف‌هایی که به دختر عمویش می‌کرد چیزی در رابطه با شقایق می‌خواست.

نرگس پرسید: باز چی شده، این‌بار کجا می‌خواهی شقایق رو ببینی؟ می‌دونی که کوروش اجازه نمیده تو به خونه پدرم بری...

فرهاد صحبت نرگس را قطع کرد و گفت: نه نه من نمی‌خوام برم منزل عمو... می‌خواستم از شقایق خانم خواهش کنم به من کمک کنه تا برای بچه‌های فرناز هدیه کریسمس بخرم.

نرگس که دست فرهاد را خوانده بود بی‌ملاحظه پرسید: مگر تو پول داری که می‌خواهی از این‌جا هدیه بگیری و برای بچه‌های خواهرت بفرستی؟

فرهاد می‌دانست که حریف این زن نخواهد شد. پس با پررویی که همیشه در رفتار و گفتارش دیده میشد و دیگران را خلع سلاح می‌کرد، گفت: خوب این کار به عهده شماست که هم شقایق خانم را راضی کنید و هم ترتیب گرفتن چک از حسابداری کارخانه‌مون را برای خرید هدیه کریسمس بدهید.

نرگس یک‌بار دیگر مجبور شد تن به خواسته‌ی پسر عموی منفورش بدهد. در حال حاضر فهمیدن دلیل بازگشت اردشیر، برایش مهم‌تر از بازی موش و گربه شقایق و فرهاد بود. بخصوص که با این‌کار می‌توانست از ناتوانی شقایق برای ردکردن این درخواست استفاده کرده و به او گوشزد کند که نباید بدون اجازه خواهر بزرگش کاری انجام دهد. او هنوز هم از اینکه شقایق در کلاس‌های زبان و کامپیوتر شرکت می‌کرد، عصبانی بود. بنابراین جواب داد: باشه این‌کار را بسپار به من. در این مورد خودم خبرت میکنم.

اما فرهاد با سماجت گفت: راستش مشکل اینجاست که فقط چند روز تا سال نو باقی مانده و من یک کمی عجله دارم.


romangram.com | @romangram_com