#گل‌های_باغ_سردار_پارت_160

سپس کمی مکث کرد. او نمی‌دانست باید الان این موضوع را به نرگس بگوید یا بعد از نامزدی؛ اما تردید او ممکن بود برای نرگس سوءتفاهم شود. پس گفت: راستش فرناز که نمی‌تونه بیاد ایران، آخه شما که می‌دونید اون دو تا بچه دوقلو داره که مدرسه می‌روند و همسرش هم سرش خیلی شلوغه به همین دلیل تنها گذاشتن بچه‌ها براش امکان نداره. اما مادرم هر زمان که تاریخ نامزدی مشخص بشه میاد.

نرگس تمام مدت می‌دانست که فرهاد در مورد نیامدن فرناز به ایران همین بهانه را خواهد آورد. بنابراین وقتی صحبت او تمام شد با آمادگی جواب داد: درسته می‌دانم که خواهرت به ایران نمیاد؛ اما بالاخره باید در مورد خیلی چیزها با او صحبت کنم. بهتره شماره‌اش را برام اس ام اس کنی. این‌طوری شماره هم اشتباه نخواهد شد.

و با این جمله راه فرار بعدی را بر روی او بست.

فرهاد هم که دیگر نمی‌توانست بهانه‌ای بیاره قبول کرد: بله، همین الان شماره را براتون می‌فرستم.

با شنیدن این جواب نرگس نفس راحتی کشید و بدون اینکه از او تشکر کند، خداحافظی کرد: پس همین الان بفرست. خداحافظ.

نرگس بی‌قرار در سالن پذیرایی منزل قدیمی‌اش بالا و پایین می‌رفت و با خود فکر می‌کرد که چگونه دختر عموی مغرور و از خود راضی‌اش را تشویق به حرف زدن در مورد مسائلی که سی سال پیش اتفاق افتاده بود نماید.

در همین وقت تلفنش زنگ خورد و با تعجب شماره فرهاد را دید. او که منتظر بود، فرهاد شماره خواهرش را برایش اس ام اس کند، با تردید به اسم فرهاد روی صفحه گوشی اش چشم دوخت و بلند گفت: وای به حالت؛ اگر بگی که شماره را پیدا نمی‌کنی.

و با خشم انگشت سبابه‌اش را روی صفحه کشید و گوشی را به گوشش چسباند: چی شده؟


romangram.com | @romangram_com