#گل‌های_باغ_سردار_پارت_132

کوکب خانم از اتاق دیگر بیرون آمد با تعجب پرسید: وای مادر اینجا چه کار می‌کنی؟ چیزی لازم داری؟

شقایق پای یخ کرده اش را روی فرش کهنه و نخ نمای اتاق گذاشت و از سردی فرش چندشش شد:‌ اتاقتون خیلی سرد نیست؟

بابا کریم اورا به سمت بالای اتاق کنار بخاری بزرگ گازی راهنمایی کرد: شما از بیرون اومدی، هنوز سرما توی تنتونِه. اینجا گرمتره.

شقایق کنار بخاری روی مخدهِ مخمل سرمه ای نشست و دستانش را روی بدنه گرم بخاری گذاشت نوک انگشتانش گرمای لذت‌بخشی را به درون پوستش کشید و به اطراف نگاهی انداخت.

اتاق آنها کوچکتر از اتاق او بود. بجز بخاری، میز کوتاهی زیر یکی از پنجره ها توجهش راجلب کرد . سماوری استیل بر روی آن روشن بود و روی سماور قوری چینی سفیدی با گلهای ریز قرمز قرار داشت. چند استکان و قندانی که درون سینی استیل کنار سماور بود، نشان میداد که بهترین تفریح زن و شوهر خوردن چای در کنار هم می‌باشد. کمد چوبی کهنه ای سمت دیگر اتاق بود. در دیگری که شقایق حدس زد در اتاق مجاور باشد پشت سر کوکب خانم دیده میشد. که به ظن شقایق اتاق خواب آن‌ها بود.

بابا کریم خود را روی تشکچه نزدیک بخاری رها کرد: خیلی خوش آمدی... چطور شد یادی از ما کردی؟

شقایق با شرمندگی گفت: ببخشید من خیلی سرگرم بودم.

و ادامه داد: خوب ما همیشه همدیگر را می‌بینیم. راستش امروز توی باغ نبودید نگران شدم.


romangram.com | @romangram_com