#گلهای_باغ_سردار_پارت_131
لباس گرمی پوشید، تا برای اولین بار پس از بازگشتن به خانه سری به اقامتگاه بابا کریم و کوکب بزند.
از باغ خالی و سرد عبور کرد و خود را به پشت ساختمان رساند. از آنجا که ایستاده بود، ساختمان قدیمی و کوچکی را دید که نمای آجری داشت. دو اتاق، سه پنجره و دو پلهی کوتاه آن را از سطح زمین جدا کرده بود.
شقایق پایین پله ها ایستاد و به در سفید چوبی و پنجرههای کوچک آن بنای کهنه چشم دوخت. همه جا تاریک بود و هیچ صدایی از داخل شنیده نمیشد.
شقایق خواست برگردد که یکی از درها باز شد و باباکریم سرش را از اتاق تاریک بیرون آورد: خانم جان اینجا چه کار میکنی؟ هوا سرد شده سرما میخوری.
بدون آنکه منتظر جواب شقایق بماند ادامه داد: اگه با کوکب کار داشتی خوب صداش میزدی.
شقایق از همانجا که ایستاده بود به داخل اتاق سرک کشید: مهم نیست. میخواستم هوا بخورم... کوکب خانم نیست؟
بابا کریم از جلوی در کنار رفت: بفرمایید تو.
شقایق کفشهایش را در آورد و چون حسابی یخ کرده بود بدون معطلی خود را به داخل اتاق انداخت.
romangram.com | @romangram_com