#گل‌های_باغ_سردار_پارت_126

امشب بدترین شب زندگیمه بازهم همان حرفهای همیشگی . همه از من میخواهند تا از این کار صرف نظر کنم اما من همین یک ساعت پیش به آنها گفتم که فردا با شهرام به محضر میروم و عقدمان را شرعی میکنم همانطور که قانون به ما اجازه داده .

البته هنوز این مژده را به شهرام نداده ام . میخواهم فردا او را غافلگیر کنم از فردا من همسر شرعی و قانونی شهرام بهپور هستم باید صبح زود به خانه اش بروم یعنی خانه مان ،

باید قبل از آنکه از منزل خارج شود او را ببینم ..شهرام مثل هر شب ساعت یازده و نیم تماس گرفت خیلی دلم میخواست همین امشب او را از تصمیمم مطلع کنم اما اشتیاق دیدن عکس العمل اون چشمهای زیبا پس از شنیدن این خبر باعث شد تا فردا صبر کنم . پس بهتره زود بخوابم . فردا برای همه ما روزی پر خاطره خواهد بود .

بقیه ورق‌های دفتر خالی بود. شقایق دفتر را بست. عکس شهرام را در دست گرفت: تو کجایی که سه ماه گذشته و هیچ سراغی از من نگرفتی؟

از روی تخت بلند شد و به عادت همیشه که موقع فکر کردن باید راه می‌رفت شروع به قدم زدن در اتاق نمود و بلند بلند با خود حرف میزد : چرا اون سراغم نیومده؟ نکنه بلایی سرش اومده؟ شاید موضوع تصادف دروغ بوده و زمانی که ما به محضر می‌رفتیم... نه این‌طور نیست کلید ساز می‌دونست که کیف من ربوده شده و من از آن‌جا به بیمارستان رفته‌ام. خدایا چطور می‌تونم از اصل ماجرا با خبر بشم... باید اول این شهرام را پیدا کنم... اما چطوری؟ من که چیزی از اون نمی‌دانم . وای خدا سرم داره می‌ترکه.

چند لحظه ایستاد و یک‌باره با مشت بر سر خودش کوبید: ای احمق. مردی که دو شب پیش بعد از فرهاد به اتاقم زنگ زد خودش بوده. درست راس ساعت یازده ونیم .

کف اتاق نشست و نالید: حالا چه کار کنم، اون که گفت” اگر مایل بودم خودم تماس بگیرم.“ من که آدرسی و شماره تلفنی ازش ندارم. یعنی ممکنه که دیگه تماس نگیره؟ کاش میشد، شماره تلفنش رو پیدا کنم؛ اما چطوری؟ گوشی اتاق من که نمایشگر نداره. یعنی من به‌غیر از این عکس هیچ چیز دیگری از او ندارم؟ خدایا حتما همه چیزهایی که مربوط به اون بوده توی کیفی است که دزدیده شده.

شقایق بدون توقف یک‌ریز با خودش حرف میزد و هر چه به فکرش می‌رسید به زبان می‌آورد.


romangram.com | @romangram_com