#گل‌های_باغ_سردار_پارت_117

شقایق که یکبار دیگر غافلگیر شده بود دل را به دریا زد و گفت: خدارا شکر خوبه.

پیرمرد پرسید: خوب تو هنوز نگفتی چه کار داری؟

شقایق که اصلا فراموش کرده بود برای چه کاری آنجا آمده به خود آمد و دستش را داخل کیفی که روی شانه انداخته بود برد و دفتر قرمز رنگ را از آن خارج کرد: می‌تونید این قفل را باز کنید؟

پیرمرد دفتر را از او گرفت و نگاهی به قفل کوچک طلایی آن انداخت و پرسید: کلیدش توی همان کیفی بود که ازت دزدیدند؟

شقایق شوکه شد "چرا به فکر خودم نرسید؟ پس این مرد در زمان تصادف آنجا بوده؟ "

شقایق که نمی‌خواست خانواده‌اش بفهمند او راجع به آن اتفاق با کسی صحبت کرده پرسید: شما هم آن‌روز مرا دیدید؟

پیرمرد با وسیله ای که در دست داشت، قفل کوچک را شکست و گفت: وقتی من رسیدم داشتند، شما رو می‌بردند بیمارستان؛ اما آقای جباری گل‌فروش همه چیز رو دیده.

پیرمرد قفل شکسته را روی دفتر گذاشت و قفل کوچک دیگری از روی دیوار پشت سرش برداشت و گفت: از قفل خودش ندارم اما اگر لازمه که قفلش کنی تا وقتی یه مناسب پیدا کنی، این را بزن.


romangram.com | @romangram_com