#گلهای_باغ_سردار_پارت_118
و دفتر را به همراه قفل جدید به سمت شقایق دراز کرد. شقایق که فکر نمیکرد به این سرعت کارش به اتمام رسیده باشد با تردید پرسید: تمام شد؟
پیرمرد سری تکان داد: بله. به سلامت. سلام مرا به پدرت برسان.
شقایق با لبخند دفتر را گرفت: بفرمایید که پولش چقدر میشه .
سید دستش را در هوا تکان داد و گفت: قابلی نداره.
شقایق که مدتها بود به تنهایی خرید نمیرفت، نمیدانست که در جواب این تعارف چه باید بگوید: نه خواهش میکنم بگید چقدر شده؟ چون برای من خیلی مهم بود که دفتر رو بدون اینکه خراب شه باز کنم و شما هم زحمت کشیدید. پس بفرمایید تا هزینه اون رو پرداخت کنم تا خودم هم خیالم راحت باشه.
پیرمرد که اصرار شقایق را دید تسلیم شد: باشه فقط پول قفل را بده. میشه پنج هزار تومن.
شقایق یک اسکناس پنج هزار تومانی از کیفش خارج کرد و روی میز کلید ساز گذاشت و دوباره از او تشکر کرد؛ اما هنوز هم قصد رفتن نداشت.
دختر کوچک سردار لحظه ای مکث کرد و کمی پا به پا شد حرفی زبانش را میسوزاند. آیا میتوانست به آن مرد اطمینان کند که در مورد این قضیه چیزی به پدرش نگوید ؟
romangram.com | @romangram_com