#گل‌های_باغ_سردار_پارت_115

گل‌فروش یک‌بار دیگر بدون نگاه کردن به او گفت: هر جور راحتی. نگران کار ما نباش.

شقایق از همان‌جا که ایستاده بود می‌توانست، خیابان را ببیند؛ اما او مرد کلید ساز را نمی‌شناخت. پس تصمیم گرفت کمی به در نزدیک شود. شاید بتواند درِ مغازه کلیدسازی را نیز ببیند.

گل‌فروش که متوجه دلیل این کار شد. با همان صدای دورگه او را مخاطب قرار داد: نمی‌خواد خودت را اذیت کنی. سید راس ده مغازه رو باز می‌کنه.

بعد سرش را به سمت ساعت روی دیوار گرداند و گفت: الان دیگه می‌رسه.

شقایق به ساعت روی دیوار نگاه کرد. ساعت دقیقا ده بود. در همین وقت پیرمردی خمیده با لباس‌هایی کهنه و کلاهی بافتنی آرام آرام از جلوی مغازه گل‌فروشی رد شد و بدون نگاه کردن به داخل مغازه دستی برای گل‌فروش تکان داد و سلام کرد.

گل‌فروش هم بلند پاسخ داد: سلام.

با این‌که آن‌ها هیچ‌کدام صدای یکدیگر را نشنیدند اما شقایق حدس زد که هر دو مرد سال‌هاست که این‌گونه به هم سلام می‌کنند.

گل‌فروش به شقایق گفت: چرا نمیری؟ مگر سید را ندیدی؟


romangram.com | @romangram_com