#گلهای_باغ_سردار_پارت_114
در همین وقت مردی درشت هیکل از پشت سر به جوان نزدیک شد و قبل از آنکه او صحبت دیگری کند، محکم یک پس گردنی به او زد و با صدایی دورگه به شقایق گفت: ببخشید خانم سردار، این احمق خیلی حرف میزنه. شما امری داشتید؟
شقایق که از دیدن مرد جدید ترسیده بود. همانطور که عقب عقب به سمت در خروجی میرفت جواب داد: اشکالی نداره... من فقط میخواستم بدونم کلیدساز کی مغازهاش رو باز میکنه.
صاحب گلفروشی به سمت میزی که در گوشه مغازه قرار داشت و پشت آن را انواع روبان و کارت و کاغذ رنگی پوشانده بود، رفت. روی صندلی گردان خود نشست و گفت: این بچه که گفت سید همیشه ساعت ده میاد.
رو به شاگردش که هنوز هم با دهان باز و چشمان گشاد شده به دختر جوان چشم دوخته بود و قدرت حرکت نداشت گفت: میخواهی تا شب آنجا وایسی؟ برو دنبال کارت.
جوان زیر لب چیزی گفت که دو نفر دیگر نشنیدند سپس کیسه سبز رنگی را از روی پله برداشت و از آن نقطه دور شد.
شقایق که حالا به در رسیده بود گفت: ممنون پس من میرم. خداحافظ.
گلفروش بدون اینکه به شقایق نگاه کند گفت: تا سید بیاد همینجا بمونید. بیرون سرده.
شقایق نگاهی به ساعت خود انداخت. ایستادن در مغازه گلفروشی یک حُسن داشت، اینکه اگر کسی از آشناها او را آنجا میدید، برای او صورت خوبی نداشت. هر چند که احتمال دیدن یک فرد آشنا در آنجا کم بود؛ اما همان چند دقیقه صحبت با گلفروش و کارگرش کافی بود تا شقایق بفهمد که اگر او کسی را نمیشناسد، دلیل بر این نیست که دیگران هم او را نشناسند. پس با قدردانی جواب داد : متشکرم اگر مزاحم کارتان نباشم، همینجا منتظر میمونم.
romangram.com | @romangram_com