#گلبرگ_پارت_91
_چرا
_چون ازش ناراحتم به جای اینکه از دلم در بیاره باهام قهر کرده که چی مثلا
_سامان برادر بزرگته...اشتباه کردی بدون این که بهش بگی سرخود پاشدی رفتی کاشان...سامان نگرانت بود....درست نیست من بگم ولی می دونی از ترس اینکه بلایی سرت اومده باشه چقدر گریه کرد... با خانوادش تند شد...تو شبی که می تونست بهترین شب زندگیش باشه...من ازت میخوام فردا خانومی کنی بری اموزشگاه ازش معذرت خواهی کنی...سامان واقعا تو رو دوست داره...
دستهای خیسش را به پیش بندش کشید گوشی اش را از روی اپن چنگ زد
_الو
_سلام گلبرگ خوبی
_سلام ممنون
_چی کار میکنی
انگشت اشاره اش را به دهان گرفت :اممم... دارم کیک درست میکنم...شما دیشب دستور فرمودید از دل سامان در بیارم ازم دلخوره...منم از راهش دارم وارد میشم
تک خنده بلندی زد :افرین خانومم...راه دل منم بلدی؟؟؟
_حالا...
_گلبرگ جان من خارج شهرم نمی تونم بیام دنبالت غروب تو اموزشگاه میبینمت ..
_سلفون را از کابنیت خارج کرد:به کارت برس...من خودم میرم
_راستی برای منم کیک گلبرگ پز نگه دار
_اطاعت قربان...
مقنعه اش را بر سر مرتب کرد انگشت اشاره اش را بر لبان رنگ گرفته اش کشید ...خط چشم نازکی داخل چشمهایش کشید یک بند کوله اش را بر روی شانه اش انداخت ظرف کیکش را بر روی جای کفشی گذاشت مشغول بستن بند های کتانی اش بود که با صدای در کمر صاف کرد بدون انکه از چشمی نگاهی بیاندازد در را باز کرد
با دیدن پیرمردی که به عصایش تکیه زده بود ناخوداگاه قدمی به عقب برداشت با صدای برخورد کوله اش به زمین، نگاه از چشم هایش گرفت...دستش را بند دیوار کرد احساس میکرد کسی قلبش را مشت کرده...
نگاهش بر روی کفش های واکس خورده ارسلان خان که با هر قدم بر روی فرش کرم رنگش مینشست ثابت ماند...دستش را لحظه ای بر روی پشت پلک چپش نگه داشت تا شاید از لرزش بی امانش کم شود...خودش را از دیوار جدا کرد هنوز قدم از قدم بر نداشته بود که با چرخش پیرمرد و تلاقی دوباره نگاهشان در جای خود ایستاد نفس کشدارش را منقطع از سینه خارج کرد ...پر بود از کینه وخالی از هر اشکی...
عصایش را بلند کرد دور تا دور خانه را نشانه رفت:با پول پسر من زندگی خوبی برای خودت دست و پا کردی...دختر زرنگی هستی از نوه احمق منم خوب می چاپی...بعد از این که تو رو از خونم انداختم بیرون ناراحت بودم ...درسته از خون من نبودی و جات تو خونه من نبود اما بی پدر مادر بودی...پسر ساده لوح من بهت دلخوش بود...
قدمی به جلو برداشت دست هایش را از هم باز کرد تکانی به زبان خشک شده اش داد میان کلامش امد:این زندگی نه از پول پسر شما بوده نه از چاپیدن نوه تون...این زندگی پدرو مادر من بوده و زحمت های من که به اینجا رسیده شما هم از خونه من برین بیرون لطفا...
اینبار عصایش را به سمت گلبرگ نشانه رفت:گوشات باز کن خوب گوش کن چی میگم دختر جون نمی دونم چی تو گوش نوه احمق من خوندی که تو روی من می ایسته و به خانوادش درشتی میکنه اما فکر اینکه بین خانواده من تفرقه بندازی رو به گور میبری تا موقعی که من زنده ام اجازه یه همچین کاری رو به بزرگتر از تو هم نمیدم تو که یه پاپتی بیشترنیستی...دور خانواده ی منو خط بکش برای کس دیگه کیسه بدوز...
با صدای به هم خوردن در بر روی زانو هایش افتاد نگاهش بر روی رد کفش های ارسلان خان ثابت ماند...سینه اش را در دست مشت کرد پرش پلکش کم بود سوزش سینه اش هم به ان اضافه شده بود ...ناگهان از جای خود پرید به سمت مبل های وسط حال یورش برد ...با هر ضرب و زوری بود انها را به کناری کشید...شروع به لول کردن فرش هایش کرد ...با صدایی که هیچ کنترلی بر روی تن ان نداشت لب باز کرد
romangram.com | @romangram_com