#گلبرگ_پارت_65

_من اینجا چی کار میکنم
_دیروز ظهر اوردمت به خاطر فشار عصبی بیهوش شده بود...گلبرگ من اخر از دست تو سر به کوه بیابون میذارم
_من همیشه برای تو دردسر دارم
_بی خود...این قیافه هم به خودت نگیر من از تنبیهت صرف نظر نمیکنم...دختره پروو درو،رو من باز نمی کنه...بذار برم پیش دکترت ،به حساب تو بعدا رسیدگی میکنم...راستی گلبرگ بین تو و امیر سام چیزی هست؟؟؟
_نه...چطور؟؟؟
_بعدا در موردش حرف میزنیم...
دستی به عرق پیشانی اش کشید پای گچ گرفته اش را بروی تخت گذاشت تا اخر هفته از دستش راحت میشد نفس راحتی میکشید... نگاهی به سامان انداخت که به صورت مرموزی ساکت به نظر میرسید...سامان همه داشته اش بود...
_ممنونم سامان ...من اگه نبودم تو یه زندگ...
_قهوه میخوری...
_نه...
_سعی کن استراحت کنی به یاسی زنگ زدم گفت خودشو میرسونه
_چرا مزاحم یاس شدی
_خودش خواست بیاد من حرفی نزدم...گلبرگ
_بله
_هیچی برو استراحت کن
نگاهی به مانتو طلسم شده اش کرد بهتر بود تا قبل از امدن یاسمین دوش مختصری می گرفت...صدای سامان از اشپزخانه به گوشش میرسید که مشغول درست کردن قهوه اش بود...لنگان لنگاه خودش را به او رساند
_چرا پاشدی
_میخوام برم حموم...سامان از ان کابینت کناری چندتا نایلکس بهم میدی تا گچ پامو ببندم اب نخوره بهش ...
_بمون یاسی بیاد کمکت کنه
_نه خودم میتونم...دیشب اصلا نخوابیدی نه...برو تو اون اتاق استراحت کن...
_باشه...زیاد زیر اب نمون ضعف میکنی
_سامان چیزی میخوای به من بگی

romangram.com | @romangram_com