#گلبرگ_پارت_64
_تو هیچ نسبتی با ما نداری دختر خانوم ما هم هیچ تعهدی به تو نداریم ...ما مسئول یتیمی تو نیستیم بعد از مرگ برادرم دلیلی وجود نداشت تو رو بپذیریم...
_از خونه من برین بیرون...
_خوب رگ و ریشتو نشون دادی
_از خونه من برو بیرون
_صدات برای من بالا نبر ...وقتی پدر مادر بالای سرت نیست توقع بیشتر از این نمیشه داشت...
صدای التماس های سامان را میشنید که از او میخواست در را باز کند حتما هنر نمایی عمه اش به گوشش رسیده بود که اینگونه هراسان خودش را به خانه اورسانده بود ...هنوز مانتو دیشب تنش بود وبر روی همان مبل تک نفره گوشه حال نشسته بود...
_گلبرگ جان درو باز کن
_...
_گلبرگ این در لعنتی رو باز کن...
_...
_باشه باشه...درو باز نکن فقط یه چیزی بگو ...بذار من صداتو بشنوم...عزیز ترینم ...گلبرگ خانم ...
_سامان
_جان سامان...دختر تو که منو کُشتی..درو باز کن باهم حرف بزنیم
_میگه ارسلان خان میخواد منو ببینه...ولی من نمی خوام ببینمش
_باشه خانم تو این درو باز کن
_به من میگه بی کس وکار...بهم میگه یتیم...
_لعنت به همشون...
_سردم سامان
_گلبرگ به خدا این درو میشکنما...بیا این در لعنتی باز کم...بیا خانومم...
_میخوام بخوابم...خوابم میاد سامان...
ساعد دست راستش را بلند کرد بر روی چشمانش گذاشت تیغه های نور اذیتش میکرد با احساس حضور کسی چشمانش را باز کرد نگاهش را داخل اتاق چرخاند و به روی سامان که بر روی صندلی رنگ و رو رفته ای به خواب رفته بود ثابت ماند حدس اینکه در بیمارستان است کار سختی نبود ...
_اِاِاِ بیدارشدی
romangram.com | @romangram_com