#گلبرگ_پارت_147

سرش را بر روی سر گلبرگ گذاشت : من ازت ممنونم که وارد زندگیم شدی...
اولین قطره اشک گلبرگ که بر روی بازویش فرود امد سر چرخاند دستش را بر روی گونه اش گذاشت او را بر روی پاهایش نشاند سرش را به سینه اش چسباند و به اشک هایش فرصت ریختن داد...غم نگاه گلبرگش را به خوبی حس میکرد خیلی وقت بود برای فهمیدن یکدیگر نیازی به کلام نداشتند...
خداحافظی دم در حالش را خراب کرده بود... اشک های مادرش وحوا یک طرف گریه دوستانش طرف دیگر... اما ب*و*سه ای که پدرش بر روی پیشانی اش نشانده بود وبا بغض او را به امیر سام سپرده بود و قسمش داده بود مواظب جگر گوشه اش باشد همچون داغی بر روی پیشانی اش نشسته بود وگز گزش، قلبش را می سوزاند.... در اخر قیافه گرفتن هامون و سامان برای هم که هر کدام خود را برادر به حق او می دانستند و خواهرانه هایش را برای خودشان می دانستند...
_هنوزم بعد از یک سالی که پیداشون کردم دلم اروم نگرفته ...هنوزم با هر نگاهشون با هر دخترم گفتنشون همه بدنم می لرزه...من سال های خوبی رو با پدر و مادرم گذروندم اما جنس محبتشون با هم خیلی فرق میکنه انگار جون دار تره انگار تو رگام جریان داره...سامان برام کمی ای از برادر نداشت و نداره اما هامون...با هر لبخندش با هر خواهری گفتنش یه حس عجیبی رو تو من زنده میکنه ...اینکه هر روز باهام تماس میگیره از خودش خانوادش برام میگه از شیطنتای ریز و درشت بنیامین...اوایل فکر میکردم با گذشت زمان این تماس ها کم بشه و پیداشدنم براش عادی بشه اما واقعا اینطوری نبود...مامان امروز همش دورم میچرخید قربون صدقم میرفت...
_اگر خانوادم نبودن من نمی تونستم به این راحتی با شکستن دستم کنار بیام هیچ وقت نمی تونستم تاب بیارم یک سال قلمو دستم نگیرم...بد جنسیه می دونم... اما هر وقت چشمای گرد شده ارسلان خان تو عروسی سامان وقتی من کنار تو و خانوادم دید یادم میاد دلم خنک میشه وقتی بابا با متانت و ارامش ذاتیش جوابشو داد وقتی با حرفاش شرمندش کرد ...انگار همه چیز خواب بود...وقتی کنار تو وارد شدم همه نگاهاشون به سمتم چرخید با افتخار کنارت قدم برداشتم سرمو بالا گرفتم به همشون گفتم من همون دختریم که همتون بهم پشت کردین...
خدا خیلی دوسم داره که تو رو بهم داده امیر...تو برام مثل یه پل بودی یه پل قدیمی که بوی خاک و بارون میده...من با تو از دنیای تنهایی هام بیرون اومدم با تو عاشق شدم کنار تو خانوادمو پیدا کردم کنار تو لذت داشتن خانواده رو چشیدم ...از وقتی که با تو اشنا شدم ورق زندگیم برگشت ... همه چیز عوض شد من این مدت روزای خیلی خوبی رو گذروندم...روزهای دوست داشتنی که دغدغه هام سِت شدن وسایل خونه بود همه استرس هام تو خوب شدن میکاپ صورتم شینیون موهام خلاصه میشد...چیزایی کوچیکی که خیلی وقت بود فراموش کرده بود...و من همه اینا رو مدیون تو هستم مدیون مردی که روح و جسممو تسخیر کرده...
_عشق بهانه میخواد گلبرگ...تو هم بهانه من برای عاشقی بودی...









romangram.com | @romangram_com