#گلبرگ_پارت_118
_دوست داشتم تحویل سال کنارت باشم اما بعد چند سال ایران بودم مامان بی تابی میکرد
با یاداوری لبخندهای بی نظیر مادر امیر سام ناخوداگاه لب زد:مادرت خیلی مهربونه
_و عاطفی و حساس...مامان به خاطر مشکل پاش خیلی سختی کشید همونم باعث شد خیلی حساس بشه...
دو سمت زنجیر را گرفت مقابل صورت گلبرگ نگه داشت:عشق محبت خداست ومن در کنار تو لبریز از این محبت ...
زنجیر را دور گردنش قرار داد دستانش رابه پشت گردنش فرستاد: دوست دارم همیشه تو گردنت باشه
پیشانی اش را به سینه امیر سام چسباند عطر وجودش را نفس کشید نگاهش را بر روی پلاک اهدایی سام ثابت ماند گلبرگی که اسم خودش و امیرسام بر روی ان در هم تنیده شده بود... ضربان قلب امیر سام با نبض پیشانی اش یکی شده بود ...
دستانش را زیر سرش قلاب کرد در تیره روشنی اتاق لبخندی به چند ساعت گذشته زد دست چپش را از زیر سرش بیرون کشید نگاهی به انگشت حلقه اش انداخت همه چیز سریعتر از انی که فکرش را می کرد جلو رفته بود همانند یک خواب گذشته بود ...دل سرکشش عاقبت رام شده بود ...نشان ساده و دوست داشتنی اش در میان انگشتش می درخشید ...
_به چی فکر میکنی
_بیداری
نازنین به سمت او چرخید ارنجش را بر روی زمین گذاشت سرش را به دستش تکیه داد:برات خیلی خوشحالم گلبرگ...امیر سام مرد خوبیه...خانواده خوبی هم داره ...مادرش خیلی مهربونه...چقدرم خوشحال بود امشب...
_نازنین یه حس عجیبی دارم ...وقتی امیر سام نشون تو دستم کرد...نمی دونم یه جوری شدم... احساس کردم ته دلم خالی شد...انگار از یه بلندی سقوط کردم...در عین اینکه بهش اعتماد دارم اما می ترسم من با یه دختر عادی فرق دارم...
_دوست داره...
_می دونم ...منم دوسش دارم ...دلمم به همین خوشه...
_چرا اجازه ندادی اقای اریان براتون صیغه محرمیت بخونه...
_اخه بابام هیچ وقت از صیغه خوشش نمی اومدم ما هم که قراره تا سه هفته دیگه عقد کنیم دیگه صیغه برای چی...
_ولی امیر سام اخماش رفت تو هم...بیچاره معلوم نیست چقدر نقشه کشیده بود...
مشتی نثار نازنین کرد:منحرف
_ندیدی چقدر هول کرد سریع گفت سه هفته دیگه میلاده بهتره عقد کنیم...
_نه بابا... تو مشهد که باهم جدی حرف زدیم گفت زود عقد کنیم منم قبول کردم خودمم خوشم نمیاد مدت زیادی نامزد باشیم...
_حالا چرا به عقد کوچیک رضایت دادی...
-اگه با من باشه عروسی هم نمی خوام... کی رو دارم دعوت کنم... امیر سام خانواده بزرگی داره هیچکی نمی گه پس خانواده عروس کو..امشب وقتی سامان اونطوری مجلس دستش گرفته بود و هروقتی که میگفت خواهرم نفس راحت میکشیدم...
برای اینکه کلبرگ را از ان حال هوا خارج کند خودش را به او نزدیک کرد:غلط کردی تو باید لباس عروس بپوشی منو الهه هم ساقدوشت میشیم
romangram.com | @romangram_com