#قطب_احساس_پارت_95

از آبدارخانه که بیرون آمد خبری از آرش نبود، حتما برای ناهار رفته است.
یک ساعت دیگر کلاس داشت، باز هم استاد فرحزاد، هر چند به جز او با دو استاد دیگر هم کلاس داشت و از آن امتحانی
که داد بعید نمیدانست از کلاسش حذف شود.
به سمت اتاق بنیامین رفت، تقهای به در زد که صدای جدیاش را شنید:
- بیا تو.
در را تا نیمه باز کرد، قدمی به داخل برداشت، با دیدن اخمهای بنیامین برای گفتن حرفش تردید پیدا کرد.
بنیامین سکوت گلبرگ را که دید گفت:
- کاری داشتین ؟
- میشه من برم؟
- کجا؟
چگونه میتوانست بگوید هنوز نیامده باید به کلاس برود؟ کاش عمویش جای او بود، با صدای تحلیل رفته گفت:
- دانشگاهنگاه دانلود رمان قطب احساس |

بنیامین به صندلی تکیه داد، دستهایش را بغل زد و گفت:
- تا چه ساعتی؟
گلبرگ شرمنده گفت:
- شش
- تو خسته نمیشی هم کار میکنی هم درس میخونی؟
- نه
نفس عمیقی کشید و گفت:

romangram.com | @romangram_com