#قطب_احساس_پارت_149
و با پوزخند ادامه داد:
- میدونی،آسایشگاه روانی پراز آدمهاییه که زیادی فهمیدن، اون قدر زیاد که کارشون به اینجا کشیده.
ترلان با ناراحتی گفت:
- چند وقته اینجاست؟
- تقریبا02 -00ماه.
- چرا؟
- بهش خــ ـیانـت شد، خیانتی که نتونست سنگینیاش رو تحمل کنه و شکست، حالش روز به روز بدتر شد تا اینکه
تمام حواسش رو از دست داد.
الان هم صبح تا شب یک جا میشینه و به روبرروش زل میزنه، به هیچ حرف یا شخصی هم عکس العمل نشون نمیده،
حتی غذا هم به زور میخوره اون هم در حد چند قاشق، گاهی اوقات بهش سرم غذایی میزنن، خدا لعنت کنه اونی رو که
به این روز انداختش.
پرستارها از اتاق بیرون رفتند.
ترلان تنها میتوانست نیم رخ آن مرد را ببیند، چقدر رنگ پریده بود!
برای اینکه جو را کمی تغییر دهد گفت:نگاه دانلود رمان قطب احساس |
- اگه امروز یکم دیرتر ترمز میزدم میرفتین زیر ماشین ها.
پسر خندید و گفت:
- آره متاسفم، وقتی گفتن سمیر حالش بد شده نفهمیدم چطور از خونه بزنم بیرون!
- اسمش سمیره؟!
- بله.
romangram.com | @romangram_com