#قطب_احساس_پارت_148
متعجب اطراف ماشین را نگاه انداخت و با دیدن موبایلی که زیر صندلی افتاده بود کلافه شد.
حتما مال آن پسر بود، هنوز مردد بود که باز آن موبایل زنگ خورد.
در آخر به اجبار از ماشین پیاده شد تا مرد را پیدا کند و موبایل را تحویلش بدهد.
وارد شد، فضای خفقان آوری بود.
پلهها را بالا رفت، آن مرد را دید که پشت پنجره ایستاده و به داخل اتاق نگاه میکند.
به سمتش رفت و کنارش ایستاد، به داخل نگاه انداخت.
مرد جوانی روی تخت دراز کشیده بود که صورتش معلوم نبود.
چند پرستار بالای سرش بودند و یکی از آنها مادهای را به سرمش تزریق میکرد.
ترلان آرام لب زد:
- حالش چطوره ؟!
او که تازه به خود آمده بود نگاهی به ترلان انداخت و گفت:
- اِ، شما هم اومدین؟! متاسفم که تو زحمت انداختمتون.
بعد دوباره نگاهش را به پنجره دوخت و با آهی که کشید ادامه داد:
- بهتره، پرستارش گفت آروم شده
ترلان موبایل را سمتش گرفت و گفت:نگاه دانلود رمان قطب احساس |
- موبایلتون رو تو ماشین جا گذاشتین.
- وای معذرت میخوام، خیلی هول شده بودم.
- چرا رفیقتون تشنج کرد؟
- یه حمله عصبی
romangram.com | @romangram_com