#قطب_احساس_پارت_122
به سمتش آمد، زمزمهی بنیامین غرق در هیجانش کرد:
- خیلی خوشگل شدی.
لبخندی زد و گفت:
- ممنون
- یک بار گفتم وقتی با من صحبت میکنی به من نگاه کن نه به کفشهام.
سر بلند کرد.
در مشکی چشمانش زل زد و آرام گفت:
- اون زمان رئیسم بودی.
بنیامین با لحن خاصی گفت:
- حالا چه نقشی تو زندگیت دارم؟
سرخ شدن گونههایش را حس کرد، دوباره سرش را زیر انداخت.
با چند قدم به سمت ماشین رفتند.
بنیامین در را برایش باز کرد و گفت: سوار شونگاه دانلود رمان قطب احساس |
در ماشین نشست، حرکت کردند.
گلبرگ آنقدر لبش را گاز گرفت که رژش پاک شد.
صدای بنیامین آمد:
- این قدر لبهات رو گاز نگیر.
نگاهش کرد و گفت: چرا؟
بنیامین پوزخندی زد که گلبرگ معنیاش را نفهمید.
romangram.com | @romangram_com