#قطب_احساس_پارت_107
بنیامین نگاهش کرد، هیچ اثری از لوازم آرایشی در صورتش یافت نمیشد. پس چرا این قدر زیبا بود؟!
آرام گفت:
- سلام.
راه افتاد، دلش میخواست ساعتها گلبرگ را نگاه کند؛ اما الان وقتش نبود.
جلوی آزمایشگاه ایستاد، هردو پیاده شدند؛ انگار هیچکدام حرفی برای گفتن نداشتند.
روی صندلی نشستند تا نوبتشان شود.
بنیامین پرسید: نمیترسی؟!نگاه دانلود رمان قطب احساس |
گلبرگ سری به علامت منفی تکان داد و گفت :
- خیلی نه
- باشه برو
گلبرگ به یک سمت رفت و بنیامین به سمتی دیگر.
بنیامین بعد از خون دادن بیرون رفت، گلبرگ روی صندلی نشسته بود و چشمهایش را بسته بود،
احتمال داد فشارش افتاده باشد.
بنیامین به سمتش رفت و گفت:
- خوبی؟
بلند شد و گفت:
- بله بریم.
بیرون رفتند، سوار ماشین شد.
نگاه بنیامین به آبمیوه فروشی کنار آزمایشگاه افتاد، برای ضعف گلبرگ خوب بود.
romangram.com | @romangram_com