#غرور_و_عشق_و_غیرت_پارت_125

-وای بچه ها اگه بدونین واسه چی قرمز شده بود بدتر از من میخندین.
تران:-کارای خاک تو سری کردین ، اه اه واقعا که بذار میرفتین خونتون بعد ، دیدم
مانتوت چروک شده پس نگو..
محکم زدم تو سرش که با درد شروع کرد به ناله کردن:
-آییییی ، آیییی، یکی دیگه حاالش و میکنه من باید تو سری بخورم ، آخه این
رسمشه خدااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-چی می گی واسه خودت تو ، اون مغز فندوقیت فقط رو اینکارا میگرده ، اه اه.
بدون توجه به اینکه از کنجکاوی داشتن میترکیدن از در خارج شدم ، سه تاشون
بالافاصه اومدن پشت سرم .
از کنار با همشون احوال پرسی کردم . مهیا با نفرت نگام میکرد. کلا دخترای
فامیلشون فقط در حال حرص خوردن بودن . به سمت مبلی که واسمون گذاشته
بودن رفتم و نشستم . دخترا داشتن وسط خودکشی میکردن ، هستی قرمز شده بود
، تران مسخره بازی در میاورد، یاسی هم ترجیه داده بود کنارم بشینه. مهسا و آرتینا
و مهرنوشم وسط بودن .
با خنده بهشون نگاه میکردم ، که اعلام کردن آرتام میخواد بیاد تو، نمیدونم چرا هول
شدم، آخه من اینجوری جلوش نبودم و خوب خجالت میکشیدم دیگه...

سعی کردم لرزش دستام و کنترل کنم ولی نمیشد . با اشاره مامانم به سمت در رفتم
که از شوهر عزیزم استقبال کنم . همه دخترای نکبت فامیلشون دم در بودن و به
جای من ازش استقبال میکردن . به سمتش قدم برداشتم ، نگاهش به سمت دخترا
بود ، که سرش و بالا گرفت و چشش به من افتاد ، با بهت و تعجب نگام میکرد .
خودمم داشتم آب میشدم قرمز شده بودم وگر گرفته بودم، میخواستم مسیرم وتغییر
بدم ولی نشد . زل زده بود به من و این باعث شد که دخترا به سمت من برگردن و
نگام کنن ، اخماشون تو هم بود همشون .
رسیدم بهش ، لبخندی زدم و دستم و دور بازوش حلقه کردم:
تکون نمیخورد و فقط با دقت از فرق سر تا نوک پام و برانداز میکرد.
-عزیززم بهتره بریم با مهمونا احوال پرسی کنیم
و با این حرفم دستش و کشیدم . مطیعانه با من میومد و حرفی نمیزد ، مهمونامون و
معرفی کردم ، وقتی به مهمونا اون میرسیدیم ، اونم زحمت میداد و معرفشون میکرد.

romangram.com | @romangram_com