#غرور_و_عشق_و_غیرت_پارت_118
اخمش به تعجب تبدیل شد به سمتم لومد ، ایمان ازم فاصله گرفت، یک نگاه به
ایمان کرد و بعد به من نگاه کرد، گوشه چادرم و گرفت و چند قدم از جمع فاصله
گرفتیم.
-چیشده؟؟
چی میگفتم ؟؟؟ که جا زدم که میترسم نگاه سردت ، سرد بمونه ، که نتونم هیچ
گرمایی بهش بدم ؟؟؟ که شاید زن مطلقه بشم ، که شاید دلم و بهت ببازم و دیگه
نتونم ازت جدا شم بعد تو با نامردی من وبندازی بیرون؟ واقعا گیج شده بودم ، دستام
میلرزید نمیدونستم باید چیکار کنم آرتام سرش و خم کرد :
-نکنه پشیمون شدی ؟؟؟ جا زدی لیدی؟؟؟ دیدی نمیتونی عاشقم کنی؟؟؟ دیدی
توانایی نداری ؟؟؟ اونقدر جذابیت نداری؟؟؟ پوزخندی زد ، فکرش و میکردم حرصم
گرفت ، عصبی شدم:
-حتی اگه یک روز به عمرمم مونده باشه تو ور به پام میندازم عزیززززززززززززززززم
عزیزمش و از روی عمد کشیدم ، نگام کرد ، نمیدونم تو نگاش چی بود ، شاید تحقیر
ولی چیزی نگفت . باهم به سمت بقیه رفتیم ، تا قبل از اینکه پشیمون شم باید
تموم شه.
و تموم شد ، من بله رو گفتم ، واسه یک کل کل بچه گانه ، اشکام ریخت، بی صدا
اشک میریختم واسه سرنوشتی که هیچ ذهنیتی ازش نداشتم ولی از خدا خواستم
بدبخت نشم ، از خدا خواستم مسخره خاص و عام نشمم ، چادر سفیدی که فرزانه
خانوم رو سرم انداخته بود ، صورتم و گرفته بود و کسی متوجه من نبود ، فرزانه
خانوم از آرتام خواست چادرم واز صورتم کنار بزنه ، مکث شد . صدایی نمیومد ،
انگار دور و برمون خلوت شده بود . ما توی یک اتاق بودیم که بابای هستی واسمون
گرفته بود ، باباش خادم بود ودستش باز.
صدای آرتام اومد.
-به چی فکر میکنی ؟؟؟
چی میگفتم به اینکه نمیتونم به شوهر خودم تکیه کنم ، نمیتونم حرفای عاشقانش و
بشنوم ، اینکه بعد از اون همه خواستگارایی که جونشون وواسم میدادن ، حالا زن
کسی شدم که هیچ حسی بهم نداره ، بگم زندگیم ، سر شرط باختم.
هیچی نگفتم ، تصمیم گرفتم ساکت باشم تا بغضم نترکه. سایش و روی چادرم افتاد
romangram.com | @romangram_com