#غرور_و_عشق_و_غیرت_پارت_106
با عصبانیت نگاش کردم ولی اون با لبخند پیروزی که رو لباش بود به سمت مردا
رفت.
8روز بود که از بیمارستان مرخص شده بودم ، تو این سه روز حالم بهتر شده بود
البته اگه سردردا و سرگیجه هام وفاکتور بگیرم. اونیم که باعث شده بود بخورم به
جدول واستاده بود ، یک پسر حدودا 60ساله بوده ، بابام واسه اینکه فرار نکرده و
واستاده به خاطرم ازش شکایت نکرد.
به اصرار بچه ها قرار بودم برم دانشگاه .
وقتی رسیدم با قدم های محکم مثل همیشه به سمت کلاس رفتم ، تقریبا کلاس پر
شده بود وقتی وارد شدم همه نگاه هابه سمتم برگشت ، این درس و با اون 5تا پسر
به قول دخترا خوشتیپای دانشگاه داشتم وچون این چهارتا بودن در نتیجه تعداد
دخترا زیاااااااااااااااااد.
بدون نگاه کردن به هیچکدومشون به سمت یاسی رفتم و نشستم دقیقا صندلی
جلوشون، یاسی حالم و پرسید . همه فهمیده وبودن تصادف کردم، این و سر
باندیچیم نشون میداد . یکم با یاسی حرف زدم که با صدای یکی سرم و به سمتش
برگردوندم:
-ببخشید
با تعجب نگاش کردم این که رایان بود ، وای عجب صدایی داره همین ببخشیدش
کافی بود تا آدم مسخش بشه -بله؟؟؟
-سلام ، خوبید؟
وا پسره اومده تا حالم و بپرسه ، با تعجبی که تو صورتم بود گفتم:
-سلام ممنون...
لبخند قشنگی زد.
-شنیدم تصادف کردید ، وظیفه دونستم حالتون وبپرسم.
هااااااااا؟؟؟؟ چی گفت؟؟؟ وظیفه دونسته ؟؟؟ به تو چه آخه؟؟؟ اخمام و تو هم
کشیدم و با حالت تمسخر گفتم:
-وظیفه؟؟؟
هول شد ولی همچنان با قیافه ی خودخواه و مغرور که به خاطر توجه بیش از حد
دخترا بود جلوم ایستاده بود:
romangram.com | @romangram_com