#غرور_عاشقان_پارت_3
خانم بزرگ نگاه كوتاهي به نامه اي كه در دست داشت انداخت سپس خنده اي كرد و جواب داد :
انشاء الله خير است پسرم نامه اي فرستاده . نوشته فرانك و بهرام را بفرستم آنجا. فكر كنم تصميم گرفته باشد باز هم ادامه تحصيل
مادر سرفه كنان گفت: آقا بهرام هم مي روند؟
و خانم بزگ جواب داد : البته چه سوالهايي مي كني كوكب؟ دكتر همين يك پسر را دارد مگر مي شود بهرام
مي دانستم مادر چقدر از شنيدن اين خبر خوشحال مي شود آخر بهرام مادرم را خيلي اذيت مي كرد بهرام دو سال از من بزرگتر بود و اكثر اوقات مرا مجبور مي كرد تا عروسكم را نشان تير تفنگ باديش كنم و من گريه مي كردم و به اجبار حرفش را گوش مي دادم...
*****ویرایش شده در *********
صبح روز بعد مادرم آماده شد تا براي خريد برود گفتم من هم مي آيم . مقداري نخود و كشمش در دستم ريخت و گفت : دختر گلم راه خيلي دور است تا ظهر برنمي گردم و خسته مي شوي مادر . در ضمن هنوز ديكته ننوشتي ، برو در ست را بخوان. ولحظه اي كه از اتاق بيرون مي رفت افزود :نكند در را براي بهرام باز كني؟ شيطان است دوباره چشم مرا دور مي بيند كتكت مي زند...
romangram.com | @romangram_com