#غروب_خورشید_پارت_38


مهست-ببين به پروپاچه ي ما نپيچ

غزل-حالت بده ها خودتو به يه دکترنشون بده..روکرد به منوگفت-توهم خودتو به يه چشم پزشک

نشون بده.

وهردوشون زدن زير خنده وهمراه بايه پوزخند رو لبشون رفتند..مهسا اومد بره سمتش که مژده

گرفتش

مژده-ولش کن بابا اين روانيه

هممون رفتيم پايين کوه وبا تن خسته يه جا نشستيم وبستني خورديم..

يکم بعد بلندشديمو بامژده ونگين خداحافظي کرديمو رفتيم.اول سپيده رورسونديم وبعدش

مهسااومد خونه ما..

وقتي رسيديم مامان بيدار بود.ساعت00بود وچون جمعه بود امروز بعد از عوض کردن لباس

هامون دوش گرفتيم وتا ساعت2خوابيديم..

********************************

يک هفته گذشت و روز موعود يعني روز نامزدي من رسيد...

توي اين يک هفته اتفاق خاصي نيوفتاد..سپهر ديگه دور اون مورد حرفي نزد اما يه جورايي تو

خودش بود..پانته آ هم طرفمون نيومد يعني چطور بگم اين يه هفته دانشگاه نيومد دليلشم نميدونم

فقط ميگفتن حالش بد شده ومثل اينکه از درد عشقه..چند جلسه هم با آريا رفتيم بيرون.....از صبح که بلندشدم همش استرس دارم.بامهسا وسپيده آرايشگاه هستيم.من توي يه اتاق هستم

و اون دوتاهم توي يه اتاق ديگه.نرگس خانم(آرايشگر)داشت موهامو درست ميکرد ومنم داشتم


romangram.com | @romangram_com