#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_88
ستاره نگاه متعجبی به اوانداخت وگفت : بله ؟! شما حالتون خوبه؟
شریفی به خود آمد و گفت : ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد. شما چیزی گفتید؟
ستاره درجوابش با بی حوصلگی گفت : نه ! شما قرار بود یه چیزی بگید
- آهان ... بله ... راستش ... ستاره خانم من بعید میدونم شما ندونید من چی می خوام بگم همونطور که خودتون واقفید من مدتهاست که به شما علاقه دارم ازهمون ترم اول که شما رودیدم . هردفعه که خواستم اینو بهتون بگم یه چیزی مانع شده.ترم قبل دیگه می خواستم بهتون بگم که اون اتفاق پیش اومد ...
ستاره وسط حرفش آمد و گفت : لطفاً دیگه ادامه ندید آقای شریفی من بخاطر اون اتفاقی که می گید اصلاً شرایط مساعدی ندارم
- خواهش می کنم بذارید حرفم تموم بشه. وقتی اون اتفاق افتاد فکرمی کردم دیگه از دستتون دادم هیچ راه تماسی هم نداشتم. نه تلفنی ، نه آدرسی مجبوربودم مدام از دوستاتون سراغتونو بگیرم ولی حالا که دوباره برگشتید دیگه نمیتونم صبر کنم. میخواستم بهتون بگم که من هنوزم دوستون دارم و اون اتفاق هیچ خللی تو تصمیم من ایجاد نکرده ومن هنوز میخوام با شماازدواج کنم
ستاره که احساس می کرد او از قصد به آن اتفاق اشاره می کند ناگهان برآشفته شد وگفت : بس کنیدآقا من قصد ازدواج ندارم هراتفاقی هم تو زندگیم افتاده به خودم مربوطه و احتیاج به دلسوزی کسی ندارم
ازجای خود بلند شد شریفی هم با عجله بلند شد و گفت : باور کنید من قصدجسارت نداشتم شما منظورمنو بد فهمیدید من فقط می خواستم شدت علاقه ام به شما رو نشون بدم . لازم نیست این قدر زود تصمیم بگیرید
ستاره به حرف اوتوجهی نکرد و چندقدم از او دور شد. شریفی پشت سرش آمد و گفت : من منتظرجوابتون می مونم
روی نیمکتی نشسته بود و خون خونش رامی خورد . امروز از صبح مدام بد آورده بود . نگاه های کنجکاو بچه ها دیوانه اش کرده بود و حرفهای شریفی هم قوز بالاقوزشده بود. درهمین لحظه مریم و نازنین غرغرکنان از راه رسیدند.کنار او روی نیمکت نشستند و به بدوبیراه گفتن به استادشان ادامه دادند، بعد از چنددقیقه بالاخره متوجه ستاره شدند که با عصبانیت به آنها خیره شده بود. هردوساکت شدند و با استفهام به او نگاه کردند. درهمین لحظه ستاره به حرف آمد و با عصبانیت گفت: ایشالله که جزوه خریدنتون تموم شد
نازنین بدون اعتنا به لحن کنایه آمیزاوگفت : نه بابا مگه تواون شلوغی می شد جزوه بخری آخرشم تموم شد گفت صبرکنید کپی بگیرم ما هم گفتیم شایدتو منتظرمون باشی دیگه اومدیم
- نه تورو خدا می خواستین حالاهم نیاین . اول که واسه خودتون میبرین و می دوزین این پسره رو سر من هوار می کنید ، حالا هم که سه ساعته منو اینجا علاف خودتون کردین
romangram.com | @romangram_com