#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_83


- بس کن عزیزم آخه چقدرخودتو اذیت می کنی؟

- نمی تونم ، نمی تونم ، از دست کارای این خواهر تو دارم دق می کنم

- مگه چیکارکرده؟

- مگه چیکارکرده ؟ یعنی تو نفهمیدی ؟ این خواهر عجوزه تو که تا دیروز چپ می رفت راست می اومد می گفت زن داداش یه کاری کن ستاره راضی بشه زن دانیال من بشه حالا جلوی من هی از جمالات وکمالات این دختر همسایه اکبیریشون تعریف می کنه ... چیه چرا می خندی ؟

- آخه خیلی بامزه شدی ندیده بودم تاحالا اینجوری حرف بزنی

- آره بخند، بایدم باداشتن همچین خواهری بخندی می دونی تو آشپزخونه یواشکی به من چی می گفت ؟ می گفت راحله جون اگه بلایی سر ستاره اومده که نمی خواین به بقیه بگین من رازدارم به من بگو

دوباره شدت گریه اش بیشترشد.

ستاره دیگر به بقیه حرف هایشان گوش نکرد . باعجله وارداتاقش شد ودر را پشت سر خود بست. روی تخت افتاد . سعی می کرد آرام باشد دلیلی برای ناراحتی وجود نداشت. هیچ وقت حرف های عمه سوزان برایش ارزشی نداشت ... اما بقیه چی؟ حتماً همه همینطورفکر میکردند. با فکر کردن به این موضوع دیگر نتوانست جلوی خود را بگیرد. سرش را داخل بالش فروبرد و زیر گریه زد.

هرسه نفر در پارک نزدیک دانشگاه قدم می زدند. مریم و نازنین سربه سر هم می گذاشتند ولی او حواسش جای دیگری بود. توت درشتی روی درخت توجهش را جلب کرده بود. نگاهی به نازنین ومریم انداخت که مشغول خندیدن بودند و حواسشان به او نبود. به سمت درخت رفت ودستش را به سمت توت درازکرددر همین لحظه کسی دستش راگرفت. به سمت شخص نگاه کردودرکمال تعجب پسر داخل باغ رادید. دستش راکشید ودنبال جمله ای گشت تا بر زبان بیاورد اما قبل از اینکه کلمه ای ازدهانش خارج شود ردی از خون را دید که از سر اوجاری شدو در کسری از ثانیه تمام صورتش را دربر گرفت. پسر در مقابل چشمانش روی زمین افتاد واوتوانست سالاری را پشت سرش ببیند که چوب بزرگی در دست داشت و با لبخندی شیطانی به اوخیره شده بود. چند لحظه بعد بالاخره از بهت خارج شد و در حالی که جیغ می کشید پشت به سالاری کرد وبه سمت نازنین و مریم دوید ولی در کمال تعجب متوجه شد هوا تاریک شده است و پارک به همراه نازنین و مریم ناپدید شده واو در حال دویدن در همان باغ کذایی است. بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند به دویدن ادامه داد. گلویش خشک شده بود و به نفس نفس افتاده بود ولی دست از دویدن بر نمی داشت که ناگهان با برخورد به چیزی متوقف شد وعمه سوزان را دید که با هیبتی ترسناک روبرویش ایستاده است . درهمین لحظه عمه دستش را به سمتش درازکردو گفت : ستاره جون چیزی که به بقیه نمی تونی بگی به من بگو من رازدارم

عقب عقب رفت و شروع به دویدن در سمت مخالف اوکرد که ناگهان کلبه درختی را مقابل خود دید. باتصمیمی آنی شروع به بالارفتن ازدرخت کرد نیمی از راه را طی کرده بود که حیوانی سیاه رنگ بادو چشم سبزبه سمتش خیز برداشت.از شدت ترس جیغ کشید وتنه درخت را رها کرد با اینکار از بالای تنه درخت به پایین سقوط کرد . . .

در حالی که به شدت عرق کرده بوداز خواب پرید. کمی طول کشید تاموقعیتش را تشخیص داد. در حالی که نفس نفس می زد نیم خیز شد و روی تخت نشست. سعی کرد زیاد سر و صدا نکند در این چند وقت به اندازه کافی با کابوس های شبانه اش پدر و مادرش را آزار داده بود. دوباره روی تخت دراز کشید.گلویش خشک شده بود ومی سوخت. به سقف اتاق زل زد. سعی کرد به گذشته واتفاقاتی که برایش افتاده فکرنکند ولی همه حوادث مدام جلوی چشمش بودند. تلاش کرد حواس خود رابه روزهای آینده بدهد. به اینکه ازاین به بعد بایدچگونه زندگی اش را بگذراند. همیشه که نمی توانست درخانه بماند. دانشگاه را چه میکرد؟ یعنی باز هم می توانست به دانشگاه برگردد...


romangram.com | @romangram_com