#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_143


مانی با یک سینی بزرگ درحالی که غرغر می کرد از اتاق پشت پیشخان خارج شد .

- صددفعه بهشون گفتم اینا رو جلوی دست وپا نذارید اگه بهداشت بفهمه پدرمونو در میاره

بالاخره ستاره را دید. ابتدا کمی جا خورد ولی سریع به خود آمد وگفت : چه عجب شما تشریف آوردید من گفتم دیگه نمیاید ؟!

ستاره سعی کرد عصبانیتش را قورت دهد وگفت: ببخشید یکم دیر شد تو ترافیک موندم حالامیشه لطف کنید گواهیناممو بیارید

مانی سرش را تکان داد و دوباره به همان اتاقی که از آن آمده بود برگشت.

ستاره به سمت در رستوران رفت و از پشت شیشه نگاهی به محوطه انداخت. این چند وقته خاطرات تلخ وشیرین بسیاری از اینجا داشت. با یادآوری حوادث اخیر بغضی عجیب به گلویش چنگ انداخت و در عرض چند ثانیه اشکش را درآورد.

با شنیدن صدای پای مانی ازپشت سر اشک هایش را پاک کرد و در حالی که هنوز رد اشک در صورتش باقی مانده بود به سمت او چرخید.

مانی در حالی که سرش پایین بود و سوئیچ ماشینش را از روی پیشخان برمی داشت گواهینامه را به طرف او گرفت و سرش را بالا آورد که چیزی بگوید ولی با دیدن حال او ساکت شد و به او خیره ماند.

ستاره گواهینامه را از او گرفت و با صدایی گرفته گفت: ممنون خسارت ماشینتون چقدر شد؟

مانی همچنان که به او نگاه می کرد به جای جواب گفت: حالت خوبه ؟

- بله چیزی نیست


romangram.com | @romangram_com