#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_141


بی حوصله بود و بدترازهمه جای خالی سهیل کناردرخت همیشگی بودکه بدجوری توی ذوق می زد.

چطورتابحال نفهمیده بود حضوراوچقدر مفیداست ؟!

حالاکه نبود درک می کرد بودنش چقدر ارزشمند است .

* * *

روی تخت دراز کشیده بود و به سقف زل زده بود. فردا سه شنبه بود واو از حالا حوصله کلاس آخر را نداشت. دست خودش نبود تحمل بی محلی سهیل را نداشت. شاید هم تقصیر سهیل بود که او را بد عادت کرده بود. از اولین روزی که او را دیده بود همیشه آن قدربه او توجه نشان داده بود که کارش به اینجا کشیده بود.

غلطی زد و به پهلوخوابید. با اینکه سرشب بود ولی بخاطر سردرد زودتر تصمیم به خوابیدن گرفته بود. کمتر پیش می آمد سردرد اینطور اذیتش کند ولی امشب از آن شب های نحس بود. بدنبال تصمیمی ناگهانی از جای خود بلند شد و به سمت کیفش رفت تا مسکّنی پیدا کند . کیفش شلوغ بود و او برای پیدا کردن مسکن مجبورشد محتویات کیفش را روی میز خالی کند. قرص را پیدا کرد و بعداز خوردن آن لیوان آب را سر کشید و قصد داشت به سمت تخت برگردد که چیزی روی میز توجهش را جلب کرد. به میز نزدیک شد وکارتی را از روی آن برداشت. نگاهی به شماره ای که روی آن نوشته شده بود انداخت. صاحب کارت را به یاد آورد و پس از آن بلافاصله به این فکرکرد که هیچوقت قصد نداشته به او زنگ بزند. کارت را دوباره روی میز انداخت و به سمت تخت برگشت وروی آن نشست.

چند دقیقه بعد یاد حرف مریم افتاد که گفته بود عرشیا نتوانسته دوستش را راضی کند گواهینامه را پس بدهد و با خود فکر کرد بهتراست به او زنگ بزند تا ببیند حرف حسابش چیست.

دوباره کارت را برداشت و ایندفعه قبل ازاینکه پشیمان شود شماره او را گرفت. بعداز چند بوق پیاپی صدایش در تلفن پیچید .

- بله ؟!

- سلام

- سلام بفرمائید


romangram.com | @romangram_com