#قربانی_یک_بازی_احمقانه_پارت_105


سریع رویش را برگرداند و از خیر وسیله گذشت. نه این شخص نمی توانست او باشد ولی چرا خودش بود با همان چشمان سیاه!

چه خوش خیال بودکه فکر می کرد او و تمام اتفاقات آن باغ را فراموش کرده در حالی که هنوز او را به یاد داشت ومی توانست چشمان سیاهش را میان صد چشم دیگر تشخیص دهد.

ازادامه درس هیچ چیز نفهمید. بعد از کلاس اینقدر تند از کلاس خارج شد که نزدیک بود در پله ها زمین بخورد.

در محوطه سرویسها هیچ ماشینی به چشم نمی خورد. به درختی تکیه داد و منتظرایستاد. مدت ها بود کارش همین بود اینقدر همینجا می ایستاد تا سرویسی از راه برسد. از گذشتن از پارک و رفتن به ایستگاه تاکسی هراس داشت. هربار که چند قدم به پارک نزدیک می شد ضربان قلبش به حدی بالا می رفت که به نفس نفس می افتاد.

چندقدم برداشت، وارد پیاده رو شد و روی نیمکتی نشست . ازوقتی اینجا ایستاده بود مدام احساس می کرد کسی او را زیر نظر دارد. با اینکه اوایل پاییز بود سوزسردی می آمد و او بخاطرسرما دستهایش را داخل جیب مانتو اش فرو برده بود.

با احساس نشستن شخصی روی نیمکت ازفکر خارج شد و به سمت اونگاه کرد. با دیدن سهیل تکانی خورد و با وحشت به او نگاه کرد. سهیل لبخندی زد و گفت : سلام شما چرا هربار که منو می بینید اینقدر می ترسید؟ یعنی من اینقدر وحشتناکم ؟

ستاره به خود آمد و با خجالت گفت : نه من فقط یه کم تعجب کردم

- هوا سرده شما چرا تو این سرما اینجا نشستید؟

سهیل که از جانب او جوابی نشنید ادامه داد : راستش من می خواستم ازتون تشکر کنم

ستاره بالاخره باتعجب گفت : برای چی ؟

- برای اینکه رفتید پیش فرجی و ضمانت منو کردید


romangram.com | @romangram_com