#قفل_پارت_99

- بهتره بشینی، رنگت پریده.

- تا کی می‌خوای این ماجرا ادامه پیدا کنه؟

بغضم رو قورت دادم و با صدای که در حال تحلیل رفتن بود گفتم:

- فکر می‌کنی من کم عذاب کشیدم؟

با چشم‌های اشکیم نگاهش کردم و ادامه دادم:

- وقتی تو داشتی ازدواج می‌کردی و بچه‌دار می‌شدی من به این فکر می‌کردم که کِی عمرم تموم میشه و از این همه غصه خلاص میشم؟! تمام این هشت سال رو آرزوی مرگ کردم، تو...

بغض اجازه نداد بیشتر حرف بزنم، نفسی گرفتم و روی زمین نشستم.

کمی نگاهم کرد و گفت:

- تو در مورد زندگی من چی فکر می‌کنی؟

کمی ازم دور شد و سیگارش رو توی سکوت کشید، این سکوت برای هر دومون لازم بود. من داشتم متلاشی می‌شدم و اون‌قدر گیج و سردرگم بودم که نمی‌دونستم باید روی کدوم دغدغه‌ی ذهنیم تمرکز کنم! اصلا نمی‌دونستم چطور باید به افکار پریشونم سامون بدم.

سیگار رو روی زمین انداخت و با کفشش خاموشش کرد. از جیب شلوارش دسته کلیدی رو بیرون آورد و یه دونه از کلید‌ها رو جدا کرد، به سمتم اومد و کلید رو به طرفم گرفت.

با حالت سوالی نگاهش کردم که گفت:

- مهریه‌اته.

ابروهام رو بالا دادم و گیج گفتم: چی؟

روی زانوش روبه‌روم نشست و کلید رو کف دستم گذاشت.

- فقط چند تا امضا مونده تا به نامت بشه.

به کلید نگاه کردم. کم کم ذهنم شروع به فعالیت کرد و به یاد آوردم احتشام در مورد چی حرف می‌زنه. کلید رو به طرفش گرفتم و گفتم:

- این مهریه‌ام نیست، کلید در جهنمه!

همون‌طور که نگاهم می‌کرد بلند شد و ایستاد.

- به هر حال مال توئه.


romangram.com | @romangram_com