#قفل_پارت_100
از روی زمین بلند شدم و روبهروش ایستادم. توی چشمهاش ناراحتی موج میزد، داشت با این کارش به من لطف میکرد یا بازی جدید بود؟
- من نمیخوامش.
شونهاش رو بالا انداخت و گفت:
- بندازش تو سطل زباله!
به سمت اپن آشپزخونه رفت و داروهایی که دکتر داده بود رو برداشت و به سمتم گرفت.
- سرِ وقت بخورشون.
نفس پر دردی کشیدم و کولهام رو روی شونهام جابهجا کردم، داروها رو از دستش گرفتم و گفتم:
- چی تو سرته؟
چند لحظه نگاهم کرد و گفت:
- میخوام همه چیز رو رها کنم.
دقیقا چه چیزهایی رو میخواست رها کنه؟ من رو که مدتها پیش رها کرده بود! وای! وقتی یادم میاد که ما بهم محرم نبودیم و من توی خونهاش بودم حالم بد میشه.
- پس دیگه هیچ وقت سراغم نیا.
پوزخند غمگینی زد و در حالی که به زمین نگاه میکرد گفت:
- هنوز یه چیزهای بینمون حل نشده.
میدونستم! اون میخواست تا آخر عمرمون هر دومون رو عذاب بده؛ اما من دیگه ظرفیت نداشتم ولی الان بهتر بود برم تا این که دوباره نظرش عوض بشه و بخواد من رو به زور نگه داره.
سرم رو تکون دادم و حرفی نزدم. به کلید نگاه کردم، توی این مدت بارها با خودم کلنجار رفته بودم تا به اون مجتمع ده طبقه برم؛ ولی نتونسته بودم. اون جا پر بود از خاطرات شیرینم و در نهایت تلخترین اتفاق زندگیام؛ ولی فرقی نمیکرد، خاطرات تلخ و شیرین هر دو برام عذاب آور بود. من ناامیدانه سعی میکردم که فراموش کنم؛ اما مگه میشد؟! فقط باید کل حافظهام رو پاک میکردن. شاید اینطوری دیگه از به یاد آوردن خاطرهای ناراحت نمیشدم! اما درد بدتر این بود که خاطرات شیرین دردناکتر بود. یاد حماقتم میافتادم که چطور همه چیز رو راحت باخته بودم.
دستم رو مشت کردم. بالاخره باید برای یک بار هم که شده سنگهام رو با خودم وا میکندم، شاید اینطوری کمی آروم میگرفتم؛ شاید هم درموندهتر میشدم.
از کنار احتشام گذشتم و از خونه بیرون اومدم. سکوتِ آخر احتشام برام عجیب بود، انگار با خودش کلنجار میرفت! در مورد چی، نمیدونم! قلبم هنوز تند میزد و فکرهای مختلف توی سرم رژه میرفت. اون دیگه شوهرم نبود! لبم رو گاز گرفتم و برگشتم به خونه نگاه کردم. حس میکردم هنوز در بند احتشام هستم، انگار واقعا هنوز یه چیزهای بینمون بود، چیزی که باعث میشد ناخودآگاه به سمت هم کشیده بشیم.
حس کردم پشت پنجره طبقهی دوم کسی ایستاده؛ اما پلک که زدم اون سایه محو شد. دستم رو روی سرم که درد میکرد گذاشتم، شاید خیالاتی شده بودم! اگر کسی خونه بود قطعا با این همه سر و صدای ما، به پایین میاومد. چقدر خوب که شیرین نبود! اصلا قصد نداشتم که زندگی اون رو خراب کنم. از حیاط گذشتم و رفتم.
***
romangram.com | @romangram_com