#قفل_پارت_78
- طاها...
لبهام میلرزید، همهی وجودم میلرزید. صداش در عین آشنایی، غریبه بود... پر از خشم و شاید هم نفرت!
بازوش رو از توی دستم بیرون کشید.
- دور و بر من نیا! به هیچ وجه.
لحنش پر از تحقیر بود... پر از تهدید، قلبم رو به درد میآورد؛ اما حقم بود... من بد کرده بودم.
- فقط به امید تو زندهام.
سرش رو تکون داد وکمی ازم دور شد.
- نباش!
شاید مُردم و خودم خبر نداشتم! انگار دیگه صدای قلبم نمیاومد، ساکت شده بود! سر انگشتهام یخ کرده بود و هوا تقریبا تاریک شده بود.
زمزمه کردم: طاها
اما اون رفته بود، من رو گذاشت و رفت. دستهام رو روی صورتم گذاشتم و همون جا نشستم. صدای گریهام توی سکوت قبرستون پیچیده بود. چقدر از خودم متنفر بودم، باعث شده بودم برادری که از گل کمتر بهم نمیگفت اینطور باهام رفتار کنه. همهی امیدم مرده بود... همهی اون چیزی که به خاطرش حاضر شدم تو خونهی احتشام بمونم و رفتارش رو تحمل کنم مرده بود. گاهی چه راحت روحمون میمُرد و ما هنوز نفس میکشیدیم.
بالاخره گریه و زاریام رو تموم کردم، با این همه ضعف محال بود بتونم خودم رو نجات بدم چه برسه به طاها. به سنگ قبر پدر و مادر نگاه کردم. شاید اونها به خاطر داشتن من سر افکنده بودن! چقدر بودنشون محال بود. چقدر دلم میخواست که آرزو کنم به عقب برگردیم. نمیدونم شاید اگر دوباره به اون زمان برمیگشتیم باز هم من همین راه رو میرفتم.
صدای پارس سگها به گوشم میرسید. تازه متوجه شدم که واقعا شب شده و من تک و تنها توی قبرستون هستم. از روی زمین بلند شدم و نگاهی به اطراف کردم. ترس توی دلم نشسته بود، اولین باری بود که این وقت شب توی قبرستون بودم. اطرافم پر از قبر بود، یکی پیر، یکی جوون، یکی بچه... قبرستون ترس نداشت؛ اما این سکوت و تاریکی برام ترسناک بود. کیفم رو از روی زمین برداشتم و تند تند شروع به راه رفتن کردم.
همین طور که تند قدم بر میداشتم، پام پشت چیزی گیر کرد.
- وای!
سعی کردم خودم رو کنترل و از افتادنم جلوگیری کنم؛ ولی تعادلم بهم خورده بود. زانوم با زمین برخورد کرد و گوشهی پیشونیم سوخت.
- آی...
گوشهی پیشونیم با لبهی یه سنگ قبر برخورد کرده بود، از شدت اون درد توی سرم پیچید و خون گرم از جای زخم جاری شد.
سر انگشتهام رو به پیشونیم کشیدم و خون غلیظ رو توی تاریکی دیدم، چند لحظه چشمهام رو بستم.
ساق پام، زانو و سرم، هر سه درد میکرد و آسیب دیده بود. از این همه دست و پا چلفتی بودن خودم حرصم گرفته بود.
romangram.com | @romangram_com