#قفل_پارت_77

همه‌ی وجودم چشم شده بود برای دیدن کسی که از من دلگیر و شاید هم متنفر بود!

قدم دیگه‌ای بهش نزدیک شدم، حضورم رو پشت سرش حس کرد.

به سمتم چرخید و من نفس کشیدن فراموشم شد. چقدر دلم می‌خواست به سمتش برم و توی آغوشم بگیرمش؛ اما از عکس العملش می‌ترسیدم.

اون هم خیره‌ی من بود. با همه‌ی وجودم می‌خواستم اون عینک لعنتی رو از چشم‌هاش بردارم تا بتونم به چشم‌های آشناش زل بزنم.

طاهای من مردی شده بود برای خودش. موهای خوش حالت مشکیش رو به بالا شونه کرده بود. چرا عینکش رو برنمی‌داشت؟

چرا از پشت اون قاب مشکی نگاهم می‌کرد؟

اشک دیدم رو تار کرده بود، با پشت دست کمی صورتم رو پاک کردم و بهش نزدیک‌تر شدم. بوی عطر تند و تیزش زیر بینیم زد و باعث شد سرفه‌ای بکنم.

- طاها؟

بی هیچ حرکتی ایستاده بود و انگار زیاد هم از دیدن من تعجب نکرده بود. دستم رو بالا بردم و خواستم که عینکِ روی چشمش رو بردارم که سرش رو عقب کشید.

چرا؟ شاید می‌دونست که من می‌تونم خیلی راحت حرف‌هاش رو از چشم‌هاش بخونم. نمی‌دونم! شاید هم اون‌قدر تغییر کرده بود که من دیگه قادر به این کار نبودم!

با صدای لرزونی گفتم: من رو می‌شناسی؟

لب‌هام رو به هم فشردم، چقدر گفتن این حرف سخت بود. انگار یکی دستش رو روی گلوم گذاشته بود و فشار می‌داد.

دست‌هاش رو روی سینه‌اش قلاب کرد و با صدای خشکی گفت: هنوز الزایمر نگرفتم!

میون گریه لبخندی زدم. دلیلش رو نمی‌دونستم؛ اما با همه‌ی سردیِ طاها، خوشحال بودم که می‌دیدمش و شاید چون فکر می‌کردم وقتی ببینمش تلخ‌تر باهام رفتار می‌کنه.

- دلم برات تنگ شده.

چند ثانیه از پشت عینکش نگاهم کرد و در نهایت خواست از کنارم رد بشه که بازوش رو گرفتم.

- طاها...

به صورتم نگاه کرد. چرا عینکش رو برنمی‌داشت؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: بهم یه فرصت بده، خواهش می‌کنم.

- فرصت بدم که دوباره همه چیز رو نابود کنی؟ من دارم زندگیم رو می‌کنم، دست از سرم بردار.

دوباره کاسه‌ی چشمم پر از اشک شد و بغض کشنده‌ی گلوم بزرگ‌تر.


romangram.com | @romangram_com