#قفل_پارت_50

خودم رو کمی عقب کشیدم و گفتم: به خاطر پنهان کاریش بهش باج هم میدی؟

به چشم‌هام نگاه کرد و گفت: تربیت بچه‌ام به عهده‌ی خودمه!

با حرص گفتم: نمی‌ترسی از روزی که توی چشم‌هات نگاه کنه و بهت دروغ بگه؟

- به تو مربوط نیست!

خواست دستش رو به سمت سرم بیاره که از جا بلند شدم. روسری‌ام که از سرم افتاده بود رو سر کردم و گفتم: من که هیچ وقت پدر و مادرم بهم دروغ گفتن رو یاد ندادن، توی چشم‌هاشون نگاه کردم و دروغ گفتم! وای به حال سام با تربیت تو!

احتشام اخم کرد؛ اما برام مهم نبود! واقعا نمی‌فهمید با این رفتارش چه تاثیری روی سام می‌ذاره؟

روبه‌روم ایستاد و گفت: درس اخلاقت تموم شد؟

قدمی بهش نزدیک شدم و تو چشم‌هاش زل زدم.

- یادم رفته بود که تو هم به پدر و مادرت دروغ گفتی! از همچین پدری، چی باید تربیت بشه؟!

با عصبانیت یقه‌ام رو توی مشتش گرفت و از بین دندون‌های کلید شده‌اش گفت: داری بد عصبیم می‌کنی!

بی‌تفاوت نگاهش کردم و آروم گفتم: چند سال دیگه به حرفم می‌رسی! اون روز سام تو چشم‌هات نگاه می‌کنه و خیلی راحت دروغ میگه. مطمئن باش!

یقه‌ام رو از دستش بیرون آوردم و ازش دور شدم. ما آدم‌ها چقدر خودمون رو کم ارزش می‌کردیم! چقدر راحت به دیگران یاد می‌دادیم که چطور باهامون برخورد کنن! فرقی نمی‌کرد بچه‌مون باشه یا یه غریبه، این ما هستیم که حد و حدود رفتار دیگران رو با خودمون مشخص می‌کنیم.

ساختمون رو دور زدم و از در پشتی که به راهروی اتاق من وصل می‌شد، وارد شدم.

به سرویس بهداشتی رفتم و نوک انگشت‌هام رو خیس کردم و به سرم کشیدم و خون خشک شده روی موهام رو پاک کردم. بعد هم با الکل کمی زخم رو ضد عفونی کردم.

دیگه خون نمی‌اومد و فقط کمی جاش می‌سوخت. لباسم رو مرتب کردم و به آشپزخونه رفتم. در حال چیدن میز ناهار بودم که احتشام، شیرین و سام با لباس‌های که عوض کرده بودن، اومدن.

شیرین لبخندی زد و گفت: سام که اذیتت نکرد؟

به سام نگاه کردم که داشت پشت میز می‌نشست.

- نه، پسر حرف گوش کنی دارین.

سام نگاهی به من کرد و لبخند دلنشینی زد.

- آره، سام خیلی حرف گوش کنه، دقیقا مثل احتشام!


romangram.com | @romangram_com