#قفل_پارت_49
نگاهی به آرنج دست راستم کردم، آستینم پاره شده بود و آرنجم چند تا خراش برداشته بود.
- چی کار میکنید؟
سرم رو بالا آوردم و به احتشام که تو چند قدمیمون ایستاده بود نگاه کردم. کی اومد که من متوجه نشدم؟!
سام از جاش بلند شد و به سمت احتشام دوید.
- سلام بابایی.
احتشام روی زمین نشست و سام رو توی بغلش گرفت.
- سلام عزیزم، چیکار میکردید؟
سام بیوقفه و تند تند همهی ماجرا رو برای احتشام گفت و آخر حرفهاش اضافه کرد: بابایی سر زهرا خانم، خون میاد.
دست احتشام رو گرفت، به سمت من کشید و گفت: بیا ببین.
احتشام دست سام رو گرفت و گفت: باشه بابایی، تو کار خوبی نکردی رفتی بالای درخت! قبلا هم بهت گفته بودم؛ اما حالا برو پیش مامان تا دست و صورتت رو بشوره.
سام که انگار از حرف احتشام ناراحت شده بود، سرش رو پایین انداخت و گفت: چشم.
خواست بره که دوباره احتشام دستش رو گرفت.
- لازم نیست به مامانت بگی از درخت افتادی، بگو داشتی بازی میکردی.
سام اول نگاهی به احتشام و بعد به من کرد و گفت: واسهم اون ماشینه رو میخری؟
احتشام دستی به سرِ سام کشید و گفت: فردا با هم میریم میخریمش.
سام لبخند شیطنتآمیزی زد و محکم گونهی احتشام رو بوسید.
- ممنون بابا.
و به سمت خونه رفت. احتشام از جاش بلند شد و به طرف من اومد.
با اخم رو بهش گفتم: چرا ازش خواستی چیزی به شیرین نگه؟
کنارم نشست و گفت: بذار سرت رو ببینم.
romangram.com | @romangram_com