#قفل_پارت_112
تحکم توی صداش باعث شد ناخوداگاه به سمت ماشین برم و روی صندلی جلو جا بگیرم. احتشام استارت زد و بخاری ماشین رو روشن کرد. بیحرف به بیرون زل زده بود، این سکوت برام عذابآور بود. انگار واقعا من کار نامربوطی کرده بودم و اون مثل یه پدر به جای دعوا کردن من سکوت کرده بود تا خودم توضیح بدم.
کمی مانتو و شالم خیس شده بود که باعث میشد لرز خفیفی تنم رو دربربگیره. کمی که آروم شدم و تنم گرم شد شروع کردم:
- طاها از اون خونه رفته، حسین طاهری رو هم پلیس دستگیر کرده؛ اون پسره حسین رو میشناخت.
احتشام آرنجش رو به لبهی پنجره تکیه داد ودست مشت شدهاش رو جلوی دهنش گرفت.
- اگه میگفتن تو و اون پسره با هم بودید، چطور میخواستی ثابت کنی که اینطور نبوده؟
سکوت کردم و سرم رو پایین انداختم، نیم نگاهی بهم کرد و گفت:
- برو خدا رو شکر کن که مسئول پرونده آدم فهمیده و منطقی بود.
- مزاحمت شدم؟
به چشمهای مشکی شفافش نگاه کردم، دوست داشتم عکسالعملش رو ببینم.
پوزخندی زد و گفت:
- دلیلی نداره با وجود شیرین به زن دیگهای فکر کنم.
نمیدونم منظورش از زن دیگه، من هم بودم یا نه! اما مطمئن بودم داره راستش رو میگه.
- اون زنه کی بود؟
- الناز
نفسم رو حبس کردم و چشمهام رو بهم فشار دادم، با صدای آرومی گفتم: برگشته؟
ماشین رو راه انداخت و گفت: نه، اومده یه مدت بمونه و برگرده.
سری تکون دادم و به بیرون خیره شدم. خاطرات شبی که احتشام و خانوادهاش به خواستگاریم اومده بودن به ذهنم هجوم آورد.
اون شب چقدر الناز بهم نیش و کنایه زد جوری که بعد از رفتنشون زیر گریه زدم و تا خود صبح اشک ریختم. از اینکه به خاطر وضع مالی و خونه و زندگیمون تحقیرم میکرد ازش متنفر شده بودم و دلم نمیخواست دیگه هیچوقت ببینمش؛ اما دقیقا فردای اون روز دوباره به دیدنم اومد و به عنوان خواهر بزرگتر احتشام من رو شست و رفت.
حرفهاش رو دقیق به یاد داشتم حرفهای که مثل زهر تلخ بود و باعث شد تا چند روز تب عصبی کنم و از درسم عقب بیفتم و تصمیم بگیرم از احتشام دست بکشم. کاش همون موقع سرِ قولی که به خودم داده بودم میموندم و برای همیشه سایهی احتشام رو از زندگیم پاک میکردم... کاش!
بغضی که از یادآوری گذشته توی گلوم نشسته بود رو قورت دادم و به نیمرخ غرق در فکر احتشام چشم دوختم.
romangram.com | @romangram_com