#قفل_پارت_111
نمیدونم چرا با شنیدن صدای زنی که موبایل احتشام رو جواب داده بود پر از استرس شده بودم! حدس میزدم که صدای شیرین نباشه، پس کی بود که اینقدر به احتشام نزدیک بود که موبایلش رو برداشته بود؟ البته معلوم بود احتشام حسابی از کاری که اون کرده عصبانی شده و با عصبانیت هم جوابش رو داد؛ اما این چیزی از نگرانی و دلهرهی من کم نمیکرد. شاید بیخودی حساس شده بودم، اگرچه که دیگه احتشام شوهر من نبود؛ اما باز هم خودم رو نمیتونستم قانع کنم که احتشام با زن دیگهای رابطه داشته باشه، اون هم وقتی زن و بچه داره.
تا رسیدن احتشام هزار جور فکر به ذهنم رسید؛ اما مهمترینش این بود که اگر آزادم نکنن چی میشه؟ اگه دوباره برگردم زندان چی؟
سرم رو تو دستهام گرفتم که صدای در اتاق اومد و بعد سربازی وارد شد، احترام گذاشت و گفت:
- جناب سرگرد، آقای احتشام تمدن اومدن.
سرگرد سری تکون داد و گفت: راهنماییشون کن.
سرباز دوباره احترام گذاشت و گفت: بله قربان.
عقب رفت و احتشام وارد اتاق شد. اول از همه نگاهش به من افتاد؛ اما خیلی سریع نگاهش رو گرفت و به طرف سرگرد رفت، باهاش دست داد و سلام کرد.
سرگرد تعارف کرد بشینیم و بعد پرسید: شما چه نسبتی با خانم زند دارید؟
احتشام نیم نگاهی بهم کرد و گفت: همسر سابقشون هستم.
سرم رو پایین انداختم و دوباره به دستبند دور دستم نگاه کردم.
سرگرد در عین تعجب پرسید:
- یعنی فرد نزدیکتری به ایشون نبود که به اینجا بیاد؟
- نه متاسفانه پدر و مادرشون فوت شده، برادرشون هم...
اسم برادر که اومد مثل برق گرفتهها به احتشام نگاه کردم که سرگرد هم متوجه شد، نکنه احتشام در مورد طاها حرفی بزنه؟
اما احتشام در عین خونسردی گفت: برادرشون هم مسافرت هستن و کس دیگهای رو هم ندارن.
نفس راحتی کشیدم که احتشام در مورد حضور من تو کلانتری پرسید و جناب سرگرد براش توضیح داد. بعد از کمی صحبت با گرفتن یه تعهد من رو آزاد کردن و ما از کلانتری بیرون اومدیم.
نم نم بارون میبارید و هوا تقریبا سرد بود. احتشام تو سکوت به سمت ماشینش رفت که من ایستادم.
به سمتم برگشت و در حالی که با اخم نگاهم میکرد گفت: چرا ایستادی؟
- ممنون، من دیگه میرم.
قفل ماشین رو باز کرد و گفت: بیا سوار شو.
romangram.com | @romangram_com