#قشاع_پارت_43

هدی-هیچی مامان جان،تو چرا گریه می کنی؟!چرا با بچه اومدی بالا؟!!
مامان-دلم ترکید اون پائین هی می گفتم «الأن میای..یه دقیقه دیگه میای..ده دقیقه دیگه میای» دیدم نه انگار تو بر نمی گردی اونقدر التماس کردم که گذاشتن با هانی بیام بالا..هونیا مامان..
امیرعباس-زن عمو به صورتش آب بزن،هونیا خودتُ نگه دار..
زن عمو پروانه-مگه دست خودشِ امیرعباس جان؟!ویاره ویارِ بدمصبه چطوری خودشو نگه داره؟!
مامان-الهی من قربونت بشم تو چرا اینطوری میشی؟
بابا مهراد-عرشیا چی شد؟!
هدی با خرص گفت:
هدی-باز فرستادمش دنبال یه کاری و این رفت که دیگه حالا حالاها نیاد..!
هدی هم رفت بیرون،زیر زانوم از عف خالی شد،بابا سریع گرفتم و امیرعباس با حرص گفت:
امیرعباس-ببین چیکار می کنی؟!خوب شد؟همینُ می خواستی؟اینطوری کنی نمی ذارم ترخیص بشی ها،حالا گریه کن،غصه بخور ببین به کجا میرسی..خودتو می کشی یا اون بچه ی زبون بسته و..
مامان روی تختُ کشید و بابا رو تخت گذاشتم و هانی که تازه زبونش حسابی اه افتاده بود گفت:

romangram.com | @romangram_com