#غم_نبودنت_پارت_77


رفتم و کنار پنجره اتاق ایستادم.سه تا نفس عمیق کشیدم.چشمامو بستم و سعی کردم یه تصویر کاملا سفید تو ذهنم بیارم..سفید مطلق.بدون هیچ رنگ و طرحی..ذهنم و خواستم اروم کنم ..اما نشد..

تنهایی خیلی ازارم میده.از وقتی یادم میاد تنهایی و احساسش کردم.از وقتی همش 10 سالم بود..بعد از رفتن مامان..بعد از رفتن امیر علی بعد از رفتن طاها و حتی الان..بازم من یه دختر تنهام.

بعد از مرگ طاها خیلی حالم بد شد.جوری که همیشه خودمو تو اتاقم حبس میکردم و به پنجره اتاقم زل میزدم..شاید منتظر طاها بودم..یه وقتایی هم احساس خفگی بهم دست میداد میرفتم رو پشت بوم مینشستم..تنها.چهار زانو روی زمین مینشستم و چشمامو میبستم.تصویر طاها رو تجسم میکردم ولی هیچی تو ذهنم نمیومد جز یه پسر با موهای تراشیده و لبخند بی جون.

فراز اومد تو زندگیم.عموی تازه از راه رسیدم.زندگیم با اومدنش عوض شد..

مثل اینکه پدر بزرگ من اخرای عمرش تجدید فراش میکنه ولی خب عمرش به دنیا کفاف نمیده که بمونه و نی نی تازش و ببینه.همه از این زن تازه با خبر بودن ولی از وجود بچه نه..

بعد از مرگ بابا بزرگ اون خانمه هم که از جیب شوهر تازش پول خوبی به جیب زده بود میره فرانسه..دیگه هم ازدواج نمیکنه چون قبل از بابا بزرگ یه بار هم طلاق گرفته بود.بچش و بزرگ میکنه و اون نی نی و تبدیل میکنه به یه جوون خوش تیپ و تحصیلکرده..تا اینکه تصادف میکنه و لحظه های اخر عمرش همه چی و واسه فراز میگه..

با اومدن فراز روح زندگی هم وارد خونمون شد.همه خیلی راحت اونو پذیرفتن و باهاش ارتباط برقرار کردن با بچه ها خیلی زود صمیمی شد خودش و تو دل همه جا کرد..با اینکه خونه م*س*تقل داشت ولی همیشه نهار و شامشو خونه ما بود.اگه یه روز نمیومد دلم براش تنگ میشد.همیشه پیشم بود و با شوخیاش و سر به سر گذاشتناش روحیمو عوض میکرد.گاهی هم حرفای فلسفی و قشنگش چشمامو به زندگی باز میکرد.

منم از همه چی براش گفتم از امیر علی از رفتنش از دلیل قبولی طاها از خوده طاها از تنهاییام..و اون خیلی خوب درکم میکرد..

با اینکه تحصیلکرده فرانسه بود ولی همه سرمایش و انداخت توکار و اینجا اپارتمان سازی می کرد..خدارو شکر خیلی هم موفقه

تازگی ها هم که خیلی دور توکا میپلکه..

چشمامو باز کردم..یاد فراز بازم تنهاییمو پر کرد..





مهرداد یکم مراعاتشو بکن.افسون و نبین همیشه میخنده خیلی حساسه..

مهرداد_فکر میکنی نمیدونم..ولی میگی چکار کنم؟پیر مرده..میشه تو روش وایسم..حرفی هم بزنم میگه عروسمه.بخدا خودشم میدونه بعضی وقتا زیاده روی میکنه ولی اخلاقشه دیگه.باور کن با مامانمو خواهرامم همین رفتارو داره..دوست داره الکی گیر بده.

_شما اصلا چرا نمیرید سر خونه زندگیتون.بابا دوساله عقد کردید..

مهرداد_تو افسون و راضی کن من فردا بساط عروسی رو مهیا میکنم.

_چرا راضی نیست؟

مهرداد_بهتره از زبون خودش بشنوی..

_بخاطره منه ..نه؟

مهرداد_از من نشنیده بگیر.

_باشه.من باهاش حرف میزنم.خیالت راحت باشه.

مهرداد_ممنون غزل.کاری نداری؟

_نه.سلام برسون.خداحافظ.

مهرداد_خداحافظ

گوشی و قطع کردم و بازم حرص خوردم از دست افسون.موقع خواستگاری اومدنش هم همینجوری خون به دلم کرد.

تقریبا دو سال از مرگ طاها میگذشت.مهرداد اومد خواستگاری افسون.همدیگه رو دوست داشتن ولی افسون راضی به عقد نمیشد.میگفت تا غزل تنهاست من فکر شوهر کردن نمیکنم.وقتی میدید بی دلیل خواستگارامو رد میکنم اونم همین کارو میکرد.میگفت اول تو باید از تنهایی در بیای.

اون موقع هم باز مهرداد دست به دامن من شد.بیچاره مهرداد هر چقدر بهش میگفت بخدا من کاری بهت ندارم.اصلا غزل هم سر جهازیت با خودت بیارش.بابا غزل هم مثل خواهر خودمه.اصلا من کاری بهت ندارم فقط عقد کنیم من خیالم راحت بشه..

romangram.com | @romangram_com