#غم_نبودنت_پارت_76


افسون_این فراز خیلی جلب شده ها

_چکارش داری؟خیلی هم که توکا تحویلش میگیره..

افسون_راست میگی.مگه همه مثل من هولن تا اقا اومد خواستگاری بله رو بهش دادم.

نگاهش کردم.یه لبخند کمرنگ رو لبم بود.سرش پایین بود و با ریشه های پارچه ور میرفت.

لپ تاپ و خاموش کردم و با مهربونی گفتم_دیگه بی انصاف نشو..خداییش مهرداد خیلی خاطرت و می خواد.

افسون_می خوام نخواد..

_باز چی شده؟

افسون_هیچی.

این هیچی یعنی یه چیزی هست.از پشت میز بلند شدم و نشستم کنارش.دستش و گرفتم.

_با منم اره؟من بزرگت کردم بچه..چی شده؟

افسون که انگار منتظر یه اشاره بود گفت_باباش خیلی گیره..

_یعنی چی؟

افسون_ببین خوده مهرداد خیلی خوبه واقعا همه چیش رفتارش ولی باباش به همه کارمون کار داره..چرا انقد میرید بیرون چرا انقد ولخرجی میکنید چرا انقد با فامیلای زنت میپری؟چرا زنت کم میاد اینجا چرا خودت زیاد میری اونجا چرا چرا..بخدا دیگه خسته شدم.

_عزیز دلم از این حرفا تو همه خونه ها هست تو که دیگه نباید این حرفا رو بزنی

پارچه ها رو انداخت رو میز و خواست بلند شه که دستش و گرفتم.

_با مهرداد هم قهری حتما؟

سرش و اروم به معنی اره تکون داد..

_اخه اون طفلک چه گ*ن*ا*هی کرده؟

افسون_میدونم..اون بیچاره حتی بخاطر من جلوی خونوادشم در اومده ولی بخدا خسته شدم.باباش چند بارم این حرفا رو به خودم هم گفته ولی بخدا من سرم و نیاوردم بالا نگاهش کنم حرمت سرم میشه بزرگ و کوچیک سرم میشه..مهردادم خودش میدونه باباش رفتارش درست نیست ولی میگه چکار کنم بابامه تو روش وایسم؟چی بهش بگم؟

_سعی کن یه مدت به سازش بر*ق*صی.واسشون بیشتر وقت بذار.نمی خواد انقد بیای اینجا.بیشتر پیششون باش.اونم پیره.ادما که سنشون میره بالاتر غر غروتر هم میشن.همین بابای خودم..جدیدا که دیدی چقد گیر میده و غر میزنه به جون منو فرانک..

افسون نگاهم کرد و زد زیر خنده و گفت_بازم پیله کرد واسه ازدواجت؟

_اون که کار هرروزشه..70 سالشه هنوز سر شوری و ترشی غذا به فرانک غر میزنه..

افسون با خنده تکیه داد به صندلی و گفت_میدونم..بیچاره مهرداد.دوروزه باهاش قهرم.اونم که همش بیمارستانه.

_دوستت داره.از اینکه کنارته خوشحال باش..

لبخند زد ولی به جاش غم نشست تو دلم.از اینکه خودم انقد تنهام..از اینکه کسی و ندارم که باهاش حتی قهر کنم.از اینکه سالهاست احساس تنهایی میکنم.

افسون نفهمید.یاد مهرداد حواسش و پرت کرد.گونمو ب*و*سید و گفت_مرسی غزلی..برم ببینم این جناب دکتر کجاست.

خواست بره بیرون که گفت_یادت نره واسه پارچه ها..به حاجی بگو شازده رو بفرسته خودش با کله میاد..

و از اتاق زد بیرون.

romangram.com | @romangram_com