#غم_نبودنت_پارت_174


دختره چرت عوضی..من خودم میخواستم برم و کیک واسه امیر بیارم.انگار موهاشو اتیش میزنن یهو پیداش میشه.اخم کردم..دختره بیشعور.کیک و برد و روبروی امیر علی ایستاد و با لبخند گشادی گفت_تولدت مبارک عزیزم.

زهر مارو عزیزم.نتونستم طاقت کنم.رفتم جلو و تو یه حرکت سریع کیک و از دست مانا قاپیدم و با سر و صدا گفتم_امیر بدو بیا..بدو که باید شمعا رو فوت کنی..

و به افسون اشاره کردم.افسون هم امیر و هلش داد و اوردش پشت میز.

کیک و گذاشتم رو میز و خودم جلوی میز زانو زدم.امیر نشسته بود و نگاهم میکرد.جوونا اومدن کنارمون و همه یه جا جمع شده بودن.دی جی اهنگ تولد اندی و گذاشته بود.دوسش داشتم.

روبروی امیر پشت شمع های روشن نشسته بود و نور شمعای روی کیک صورت امیر و قشنگ تر کرده بود.اروم لب زدم_تولدت مبارک

لبخند زد و سرش و تکون داد.

صدای تولد خوندنای بچه ها و دست زدناشونو و صدای اندی با هم قاطی شده بود ولی من یاد چند سال پیش افتادم.تولد امیر.وقتی که موقع کادو دادنا از همه یه تشکر جمعی کرد و اخرش رو کرد به منو جلوی اون همه ادم گفت_مرسی غزل ..برای حضورت و هدیه زیبات.

و من چقد داغ کردم و خجالت کشیدم از حضور اون همه ادم و صدای پچ پچشون.

یاد قدم زدنمون توی باغ همین ویلا افتادم که همه بچه ها دسته جمعی رفتیم ولی کم کم همه رفتن و فقط من موندم و امیر و بوی خوش گلا و سکوت باغ..راز نگاهمونو و سرخی گونه هام.

چقد دلتنگ اون لحظه هام.چقد دلم اون امیر علیه ارومو میخواد.

صدای جیغ و دست دخترا من و دوباره فرستاد به الان به این لحظه ای که امیری روبرومه که هیچ نشونی از ارامش اون سالها تو صورتش نیست.

امیر با نگاه خیره به من شمعا رو فوت کرد و من از ته دلم از خدا خواستم سلامتی و ارامش بهش بده.کیک و برید و اعظم جون بردش واسه تقسیم کردن.

مانا تقریبا کنار امیر ایستاده بود و من روبروش.شاید اگه کنارش بودم انقد منو نمیدید و بهم زل نمیزد.الان من روبروشم و چشم تو چشمیم با هم اینجوری بهتره.شاید منو بهتر ببینه و بشناسه.گاهی اوقات واسه موندن نباید کنارش باشی باید روبروش وایسی و خودت و نشونش بدی تا یاد اوری کنی که هستی که بازم بتونه ببیندت.

بلند شدم ایستادم.امیر هم با من نگاهش اومد بالا.رفتم تو اشپزخونه و از اعظم جون خواستم که بیاد و هدایاشو باز کنه.

خودمم رفتم بالا و هدیشو اوردم.یه ساعت مچی خیلی شیک و قشنگ..نقره ای بود و مطمئنم به دستای مردونه اش خیلی میاد.یک میلیون و هفتصد واسم اب خورد ولی می ارزه واسه عشقم..میخواستم با هربار دیدنش یاد منو عشقی که بهش دارم بیفته.

همه هدیه هاشونو دادن.البته همه هم هدیه هاشون به یه پسر جوون یه مشت چیزای مسخره بازی بود و واسه خنده..

مانا هم یه عطر فرانسوی الاصل که داده بود از همونجا براش اوردن بودن بهش داد.البته هیچی ازش نموند چون پسرا همشو رو خودشون تست کردن.

نوبت هدیه من رسید و اخری.رفتم جلو و روبروش ایستادم.با لبخند زل زدم تو چشماش و جعبه رو جلوش باز کردم.مهربون نگاهم کرد.عاشق این نگاه کردناشم..از تو جعبه درش اوردم و دور مچ دست چپش بستمش.

_میخوام بدونی هر ثانیه و هر دقیقه با عشق به تو دارم زندگی میکنم.

و اروم لب زدم_دوستت دارم.

نگاهش پر از محبت و خواستن شد.صدای دست و هورای بچه ها هم بلند شد.

دیگه نمیتونستم اون همه گرمای دو طرفه رو تحمل کنم.خواستم برم که مچ دستمو گرفت.برگشتم سمتش و با لحن لرزونی گفت_مرسی غزل..

سرم و اروم تکون دادم و از اونجا دور شدم.چقد قلبم تند تند میکوبه.نشستم یه گوشه و یه لیوان اب خنک خوردم.همه داشتن کیک و ابمیوه میخوردن که امیر نشست کنارم.یه بشقاب که توش دو تیکه کیک بود.

امیر_بخور

_تو که میدونی..نم

امیر_خامه اصلا نداره.نسکافه ای سفارش دادم و گفتم توشو پر از مغز گردو و موز بذارن.شیرینیش خیلی کمه.میتونی یه کوچولو بخوری.

دلم از این همه محبتش گرم شد.خوبه که به فکرمه.یه تیکه کوچیک گذاشتم تو دهنم.خوشمزه بود.

نگاهم به ساعت تو دستش افتاد.خداییش بهش خیلی میاد.

romangram.com | @romangram_com