#غم_نبودنت_پارت_171
یه نگاه دیگه به خودم تو اینه انداختم.به نظر خودم که خوب شده بودم.کاشکی امیر هم خوشش بیاد.
افسون_دل بکن از اون اینه کوفتی دیگه..
_بچه ها استرس دارم.خوب شدم به نظرتون؟
توکا بی حوصله گفت_خوبه دیگه بابا..کشتم فراز انقد زنگ زد.
شالمو مرتب کردم و کیفمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.قرار شد من و افسون و فراز و توکا با هم بریم.بابا و فرانک و ابجیا هم یکم دیرتر بیان.
تا نشستیم تو ماشین فراز اومد غر بزنه که با دیدن ما گفت_جووون..چه خانومای هلویی.الان سه تاتونو با هم میدزدم.
تا برسیم ویلای لواسون بابای امیر فراز هی چرت و پرت میگفت ولی من حواسم نبود بهش.اعظم جون گفت به امیر نگفتم ولی همه رو دعوت کردم.فامیل خودشونو و دوستاشونو.تازه با کمک ابجی غزاله به یه سری از فامیلای نزدیک ما هم زنگ زدن و دعوت کردن.میگفت بالاخره تولد نامزدته باید فامیلاتون باشن.
ولی من همش نگران امیر بودم.میترسیدم واکنش بدی نشون بده.حالش خراب بشه و نتونه خودش و کنترل کنه.اینطور که پیداست مامان و بابای امیر چیزی از بیماریش نمیدونن.
وقتی رسیدیم ویلا چند نفری تو سالن پایین نشسته بودن و بعضیا هم در رفت و امد بودن.
امیر نبودش.بهش گفتم با فراز میام چیزی نگفت.دوست داشتم بگه نرو خودم میبرمت ولی خب نگفت.البته اگر هم میگفت نمی رفتم باهاش.چون میخواستم غافلگیرش کنم.
اعظم جون با دیدنمون لبخند زد و گفت_ماشالله دختر چه خوشگل کردی عزیزم.چقد ناز شدی..یادت باشه عکس بگیری بفرستی واسه اناهیتا.خیلی تاکید کرد.
با لبخند گفتم_چشم.اعظم جون کاری هست ما انجام بدیم.هرچند که خیلی دیر اومدیم.
اعظم جون_نه عزیزم..باقی کارا مردونست.شما برید اماده شید دیگه همه دارن میان.
رفتیم تو اتاقی که مثلا رختکن خانما شده بود.مانتو هامونو دراوردیم و اویزون کردیم.
روبروی اینه قدی اتاق ایستادم.
لباسم خیلی ناز بود.پارچشو خودم خریدم و طرحشو زدم ولی دوختش با توکا بود.
یه پیراهن بلند پوست پیازی یا صورتی خیلی کمرنگ..تنگ بود و چاک هم اصلا نداشت.دور یقش از سنگ دوزیا و مرواریدای ریز و براق صورتی کار شده بود.همینطور روی سینه و پهلوهاش.استینای لباس حریر شیشه ای بودن و روشون سنگ دوری شده بود و از سنگ دوزی دور یقش دور استینشم داشت و مدل استینا گشاد بودن که دم استیناش تنگ میشدن.لباسم فیت تنم بود و واقعا بهم میومد.کفشایی که با امیر خریده بودم و پوشیدم.
نگاهم به صورتم افتاد.ارایش ساده ای بود.نمیخواستم با ارایشم و لباسام اتو دست امیر بدم.پشت چشمم و یه سایه ملایم صورتی کشیدم و ریمل پری به مژه هام..رژ گونه صورتی و رژ لب براق کالباسی.گردنبند غزل طاها تو گردنم بود.طبق قولی که بهش دادم هنوز تو گردنمه و درش نیاورده بودم.
چهار سال پیش شب تولد طاها واسه اینکه اونو به یکی از خواسته هاش برسونم موهامو صاف کردم که بتونه ببافدشون.الان واسه تولد امیر موهامو فر کردم که بتونم نظرشو جلب کنم..فقط خدا یه ارزو ازت دارم..عمر امیرمو طولانی کن و بهش ارامش بده.
رفته بودم ارایشگاه و داده بودم موهام و فر کرده بودن.البته نه مثل قبل.یه مدل حالت داری که خیلی بیشتر از قبلیه بهم میومد..بیشتر حالت دار بود تا فر..پیچ و شکن قشنگی به موهای قهوه ایم داده بود.مخصوصا که خیلی هم بلند شده بودن.چون پیشونیم صاف و بلند بود موهای حالت دارم صورتم و قاب گرفته بود و قشنگ شده بودم.ناخنامو لاک صورتی زده بودم و عطر خنکی هم به تمام تنم..
همه چی عالی بود.افسون یه کت دامن کوتاه یاقوتی پوشیده بود و توکا هم کت شلوار طوسی و صورتی..هر سه تامون عالی بودیم.
سر و صدا از پایین زیاد شده بود.
_بچه ها خوبم دیگه..اره؟
افسون و توکا که دو طرفم ایستاده بودن با همدیگه گونه هامو ب*و*سیدن و گفتن_اره..
افسون خندید و گفت_پدر صاحابمونو دراوری..اره خوشگل شدی..
ولی توکا برق اشک نشست تو چشماش.دست انداخت دور گردنمو گفت_ایشالله خوشبخت بشی غزلی..
ب*غ*لش کردم.نمیخواستم امشب روحیه هیچ کدوممون خراب بشه.
افسون جدامون کرد و با حرفاش جو و عوض کرد.
romangram.com | @romangram_com